داستان ترسناک
لایک و فالو کنین تا بازم بذارم
من شاهد بودم که چگونه مادرم ناتالیا روح برادرم آلیوشا را به شیطان فروخت. البته باورش سخت است، اما همه چیز دقیقاً همینطور بود.
مادرم 5 سال پیش پدرم را به خاطر مردی که نمی شناختم طلاق گرفت. سپس پدر بسیار ناراحت شد وبخاطر حالات روحی و روانی جان خود را از دست داد. مادرم حتی به مراسم تشییع جنازه نرفت، او این گونه بود.
مرد جدید او به نام اولگ الکساندرویچ مردی ثروتمند بود. او ما را با هدایا جذب کرد و جای پدرم را گرفت. 2 سال از آن زمان می گذرد و مادرم باردار شد. بعد از مدتی برادرم آلیوشا را به دنیا آورد که من بسیار عاشق او شدم. ناپدری من چندین سال با مادرم زندگی کرد و سپس جوان زیبایی او را با خود برد و ما تنها ماندیم و بدون امرار معاش.
مادر نمی خواست کار کند. او به دنبال یک مرد ثروتمند بود، اما همه آقایان او دروغگوهای معمولی بودند. دیگه داشت مادرم از تنهایی و بی پولی دیوانه بشه.
یک روز کتاب جادویی را در دستش دیدم و چند روز بعد او را شبانه در اتاقش دیدم که در حال انجام یک مراسم وحشتناک بود. او شیطان را صدا زد و من به وضوح شنیدم که چگونه روح آلیوشکا را فروخت.
صبح از او در مورد دیشب پرسیدم، اما او فقط خندید و به من گفت که به کار خودم فکر کنم. یک هفته از این ماجرا گذشت و برادرم به شدت مریض شد. او همیشه پسر قوی ای بوده است، اما این بار تشخیص داده شد که به ذات الریه مضاعف مبتلا شده است.
آلیوشا 5 روز بعد درگذشت. من مطمئن بودم که همه چیز تقصیر مادرم است. شش ماه از مرگ غم انگیز برادرم می گذرد و مادرم با خواستگاری ثروتمند به نام سرگئی آشنا شد. خیلی زود آنها ازدواج کردند و من برای تحصیل در شهر دیگری رفتم. من به ندرت با مادرم تماس می گرفتم زیرا او را مقصر مرگ برادرم می دانستم.
یک روز عصر پلیس با من تماس گرفت و به من اطلاع داد که سرگئی مادرم را با چاقو زده است. به تشییع جنازه آمدم، همه وسایلم را جمع کردم و برای همیشه به شهر دیگری رفتم...
من شاهد بودم که چگونه مادرم ناتالیا روح برادرم آلیوشا را به شیطان فروخت. البته باورش سخت است، اما همه چیز دقیقاً همینطور بود.
مادرم 5 سال پیش پدرم را به خاطر مردی که نمی شناختم طلاق گرفت. سپس پدر بسیار ناراحت شد وبخاطر حالات روحی و روانی جان خود را از دست داد. مادرم حتی به مراسم تشییع جنازه نرفت، او این گونه بود.
مرد جدید او به نام اولگ الکساندرویچ مردی ثروتمند بود. او ما را با هدایا جذب کرد و جای پدرم را گرفت. 2 سال از آن زمان می گذرد و مادرم باردار شد. بعد از مدتی برادرم آلیوشا را به دنیا آورد که من بسیار عاشق او شدم. ناپدری من چندین سال با مادرم زندگی کرد و سپس جوان زیبایی او را با خود برد و ما تنها ماندیم و بدون امرار معاش.
مادر نمی خواست کار کند. او به دنبال یک مرد ثروتمند بود، اما همه آقایان او دروغگوهای معمولی بودند. دیگه داشت مادرم از تنهایی و بی پولی دیوانه بشه.
یک روز کتاب جادویی را در دستش دیدم و چند روز بعد او را شبانه در اتاقش دیدم که در حال انجام یک مراسم وحشتناک بود. او شیطان را صدا زد و من به وضوح شنیدم که چگونه روح آلیوشکا را فروخت.
صبح از او در مورد دیشب پرسیدم، اما او فقط خندید و به من گفت که به کار خودم فکر کنم. یک هفته از این ماجرا گذشت و برادرم به شدت مریض شد. او همیشه پسر قوی ای بوده است، اما این بار تشخیص داده شد که به ذات الریه مضاعف مبتلا شده است.
آلیوشا 5 روز بعد درگذشت. من مطمئن بودم که همه چیز تقصیر مادرم است. شش ماه از مرگ غم انگیز برادرم می گذرد و مادرم با خواستگاری ثروتمند به نام سرگئی آشنا شد. خیلی زود آنها ازدواج کردند و من برای تحصیل در شهر دیگری رفتم. من به ندرت با مادرم تماس می گرفتم زیرا او را مقصر مرگ برادرم می دانستم.
یک روز عصر پلیس با من تماس گرفت و به من اطلاع داد که سرگئی مادرم را با چاقو زده است. به تشییع جنازه آمدم، همه وسایلم را جمع کردم و برای همیشه به شهر دیگری رفتم...
۳.۰k
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.