《چند پارتی❀》
#هیونجین
#استری_کیدز
پسر با افکارش و سوالاتی که داشت تنها مونده بود چرا اون درست جواب نمیداد؟
تصمیم گرفت اینقدر خودشو درگیر نکنه و فقط صبر کنه الان فقط باید از این چند روز استراحت لذت میبرد بعدش دوباره سرش شلوغ میشد و وقتی نداشت
یه روز گذشت توی این یه روز به روال عادی زندگیش برگشته بود و آرامشش بیشتر شده بود
بعد از ظهر بود و هوا ناآروم بود بارون شدیدی همراه با رعد و برق میومد
از پنجره به بیرون خیره شده بود با اینکه هوا طوفانی و ترسناک بود ولی اون با آرامش نگاه میکرد
با صدای زنگ در روشو برگردوند و رفت تا ببینه کیه
درو باز کرد و لبخندی از سر خوشحالی زد
و پرید بغل دوست عزیزش
_فلیکسسسس دلم برات تنگ شده بود
از بغلش جدا شد و با هم رفتن توی خونه روی مبل نشستن
÷هیون چخبر این چند روز چیکار کردی
لبخند ها و صدای فرشته کوچولوش طراوت خاصی به زندگیش میبخشید
_خوردم و خوابیدم
هر دوتاشون با هم خندیدن
بعد از کلی وقت گذرونی با فلیکس و خوشحالی بالاخره ازش خداحافظی کرد و فلیکس رفت
تقریبا درداشو، اتفاقایی که افتاده بودو فراموش کرده بود و با خیال راحت روی مبل نشست
شدت بارون کم شده بود و فقط زیبایی داشت هوا دیگه طوفانی نبود
درست همین لحظه که زندگی داشت خوب پیش میرفت...
درست همون موقع دوباره بلاها نازل شد
+کنارش حالت خوبه نه؟اون روحه قشنگی داره نه؟تنها دلیل خوشحالیتن؟ اون دوستای عزیزت؟پس ازشون خداحافظی کن اونارو از دست خواهی داد درست همونطور که همه چیمو ازم گرفتی
دوباره ترسش برگشت رنگ از روی صورتش پرید اون منظورش چی بود؟جون دوستاش در خطر بود؟
عرق سردی کرده بود رنگ به رخ نداشت با صدایی لرزون گفت
_م..منظورت چیه؟لطفا اینقدر اذیتم نکن لطفا فقط بهم بگو چرا اینکارارو میکنی من باور میکنم قول میدم خواهش میکنم
+مطمئنی؟باشه
تو چیز زیادی نمیدونی حتی یادت هم نمیاد
تو اونی بودی که تو زندگی قبلیت عزیز ترین کسایی که داشتم ازم گرفتی حالا برای انتقام موندم تبدیل به این روح شیطانی شدم خودت نمیبینی؟ حالا بگو ببینم باور میکنی؟
پسر نمیدونست چی بگه با توجه به وضعیتی که بود فقط باید باور میکرد، اتفاقات ثابت میکرد همچین چیزی میتونست وجود داشته باشه
اون فقط سکوت کرد
+چیشد چرا لال مونی گرفتی؟
حالا دیدی؟به هر حال جوابتو گرفتی الانم میرم تا انتقاممو بگیرم بالاخره وقته نمایشه درست همون کاری که کردیو میکنم گرفتن جونه عزیزانت
خندید و ناپدید شد
الان بیشتر از قبل میترسید قلبش زیادی تند میزد نمیتونست باور کنه نمیتونست از دست دادن دوستاشو ببینه نه! آخه چرا باید بخاطر چیزی که خودت هم خبر نداری تقاض پس بدی؟
پاهاش سست شد و روی زمین افتاد آروم اشک میریخت تو تنهایی فریاد زد
_لطفا لطفا این کارو نکن هر بلایی سر خودم بیار ولی دوستام گناهی نکردن لطفا اونارو ازم نگیر خواهش میکنم التماس میکنم
شدت اشکاش حتی بیشتر میشد روی زمین زانو زده بود و التماس میکرد اما کسی نبود که بشنوه فایده ای هم نداشت چون به هر حال اون کار خودشو میکرد
میخواست کاری کنه تا جلوشو بگیره ولی پیداش نمیکرد دیگه نمیدونست چیکار کنه پس فقط منتظر موند، اون کاری از دستش بر نمیومد باید برای وحشتناک ترین حالت زندگی آماده میشد
زیاد نگذشته بود که گوشیش شروع به زنگ خوردن کرد
_الو بله چان هیونگ
×هیونجین زود پاشو بیا بیمارستان فلیکس صدمه دیده
_چی چطور چه بلایی سر فلیکس اومده؟
گریش دوباره شدت گرفت کار خودش بود
×نمیدونم چطور شد ولی سقف خونش ریخت به زحمت تونستن نجاتش بدن
گوشی از دستش افتاد به دیوار تکیه داد و گریه میکرد
×الو هیونجین الو صدامو میشنوی؟هیونجینا؟
بعد مدتی هیونجین بلند شد به سمت کمپانی رفت روی پشت بوم رفت و بلند داد زد
_بس کن چرا باید تاوان چیزی که گذشته و خودم حتی ازش خبر ندارم و یادم نمیاد دوستام پس بدن؟؟ فقط این بلا رو سر خودم بیار با اونا کاری نداشته باش
دختره روح ظاهر شد
+میبینی چقدر دردناکه؟من حتی بیشتر ازین در حال رنج کشیدن بودم حالا درک میکنی؟
_من معذرت میخوام منو ببخش انتقامتو از خودم بگیر لطفا این کارو با دوستام نکن
+باشه همچین کاری رو هم میکنم
با شتاب به سمت هیونجین رفت و اونو از ساختمون پرت کرد پایین
وقتی که افتاد از خواب پرید
انگار از آسمون افتاده بود
قلبش تند میزد با دیدن خودش توی خوابگاه نفس راحتی کشید
_ینی همش خواب بود؟
خندید و لبخند زد
_خدایا شکرت
بلند شد و از اتاق بیرون رفت اعضا بی خبر از همه جا
گریه میکرد و میخندید و رفت سمت فلیکس و بقلش کرد
_خداروشکر که زنده ای خداروشکر
اعضا به سمت هیونجین برگشتن
×هیونجینا حالت خوبه؟
لینو(/)
/فکر کنم پسرمون کابوس دیده😂
و همه با هم خندیدن ولی آیا واقعا این فقط یه خواب بود؟
❀𝒕𝒉𝒆 𝒆𝒏𝒅❀
#استری_کیدز
پسر با افکارش و سوالاتی که داشت تنها مونده بود چرا اون درست جواب نمیداد؟
تصمیم گرفت اینقدر خودشو درگیر نکنه و فقط صبر کنه الان فقط باید از این چند روز استراحت لذت میبرد بعدش دوباره سرش شلوغ میشد و وقتی نداشت
یه روز گذشت توی این یه روز به روال عادی زندگیش برگشته بود و آرامشش بیشتر شده بود
بعد از ظهر بود و هوا ناآروم بود بارون شدیدی همراه با رعد و برق میومد
از پنجره به بیرون خیره شده بود با اینکه هوا طوفانی و ترسناک بود ولی اون با آرامش نگاه میکرد
با صدای زنگ در روشو برگردوند و رفت تا ببینه کیه
درو باز کرد و لبخندی از سر خوشحالی زد
و پرید بغل دوست عزیزش
_فلیکسسسس دلم برات تنگ شده بود
از بغلش جدا شد و با هم رفتن توی خونه روی مبل نشستن
÷هیون چخبر این چند روز چیکار کردی
لبخند ها و صدای فرشته کوچولوش طراوت خاصی به زندگیش میبخشید
_خوردم و خوابیدم
هر دوتاشون با هم خندیدن
بعد از کلی وقت گذرونی با فلیکس و خوشحالی بالاخره ازش خداحافظی کرد و فلیکس رفت
تقریبا درداشو، اتفاقایی که افتاده بودو فراموش کرده بود و با خیال راحت روی مبل نشست
شدت بارون کم شده بود و فقط زیبایی داشت هوا دیگه طوفانی نبود
درست همین لحظه که زندگی داشت خوب پیش میرفت...
درست همون موقع دوباره بلاها نازل شد
+کنارش حالت خوبه نه؟اون روحه قشنگی داره نه؟تنها دلیل خوشحالیتن؟ اون دوستای عزیزت؟پس ازشون خداحافظی کن اونارو از دست خواهی داد درست همونطور که همه چیمو ازم گرفتی
دوباره ترسش برگشت رنگ از روی صورتش پرید اون منظورش چی بود؟جون دوستاش در خطر بود؟
عرق سردی کرده بود رنگ به رخ نداشت با صدایی لرزون گفت
_م..منظورت چیه؟لطفا اینقدر اذیتم نکن لطفا فقط بهم بگو چرا اینکارارو میکنی من باور میکنم قول میدم خواهش میکنم
+مطمئنی؟باشه
تو چیز زیادی نمیدونی حتی یادت هم نمیاد
تو اونی بودی که تو زندگی قبلیت عزیز ترین کسایی که داشتم ازم گرفتی حالا برای انتقام موندم تبدیل به این روح شیطانی شدم خودت نمیبینی؟ حالا بگو ببینم باور میکنی؟
پسر نمیدونست چی بگه با توجه به وضعیتی که بود فقط باید باور میکرد، اتفاقات ثابت میکرد همچین چیزی میتونست وجود داشته باشه
اون فقط سکوت کرد
+چیشد چرا لال مونی گرفتی؟
حالا دیدی؟به هر حال جوابتو گرفتی الانم میرم تا انتقاممو بگیرم بالاخره وقته نمایشه درست همون کاری که کردیو میکنم گرفتن جونه عزیزانت
خندید و ناپدید شد
الان بیشتر از قبل میترسید قلبش زیادی تند میزد نمیتونست باور کنه نمیتونست از دست دادن دوستاشو ببینه نه! آخه چرا باید بخاطر چیزی که خودت هم خبر نداری تقاض پس بدی؟
پاهاش سست شد و روی زمین افتاد آروم اشک میریخت تو تنهایی فریاد زد
_لطفا لطفا این کارو نکن هر بلایی سر خودم بیار ولی دوستام گناهی نکردن لطفا اونارو ازم نگیر خواهش میکنم التماس میکنم
شدت اشکاش حتی بیشتر میشد روی زمین زانو زده بود و التماس میکرد اما کسی نبود که بشنوه فایده ای هم نداشت چون به هر حال اون کار خودشو میکرد
میخواست کاری کنه تا جلوشو بگیره ولی پیداش نمیکرد دیگه نمیدونست چیکار کنه پس فقط منتظر موند، اون کاری از دستش بر نمیومد باید برای وحشتناک ترین حالت زندگی آماده میشد
زیاد نگذشته بود که گوشیش شروع به زنگ خوردن کرد
_الو بله چان هیونگ
×هیونجین زود پاشو بیا بیمارستان فلیکس صدمه دیده
_چی چطور چه بلایی سر فلیکس اومده؟
گریش دوباره شدت گرفت کار خودش بود
×نمیدونم چطور شد ولی سقف خونش ریخت به زحمت تونستن نجاتش بدن
گوشی از دستش افتاد به دیوار تکیه داد و گریه میکرد
×الو هیونجین الو صدامو میشنوی؟هیونجینا؟
بعد مدتی هیونجین بلند شد به سمت کمپانی رفت روی پشت بوم رفت و بلند داد زد
_بس کن چرا باید تاوان چیزی که گذشته و خودم حتی ازش خبر ندارم و یادم نمیاد دوستام پس بدن؟؟ فقط این بلا رو سر خودم بیار با اونا کاری نداشته باش
دختره روح ظاهر شد
+میبینی چقدر دردناکه؟من حتی بیشتر ازین در حال رنج کشیدن بودم حالا درک میکنی؟
_من معذرت میخوام منو ببخش انتقامتو از خودم بگیر لطفا این کارو با دوستام نکن
+باشه همچین کاری رو هم میکنم
با شتاب به سمت هیونجین رفت و اونو از ساختمون پرت کرد پایین
وقتی که افتاد از خواب پرید
انگار از آسمون افتاده بود
قلبش تند میزد با دیدن خودش توی خوابگاه نفس راحتی کشید
_ینی همش خواب بود؟
خندید و لبخند زد
_خدایا شکرت
بلند شد و از اتاق بیرون رفت اعضا بی خبر از همه جا
گریه میکرد و میخندید و رفت سمت فلیکس و بقلش کرد
_خداروشکر که زنده ای خداروشکر
اعضا به سمت هیونجین برگشتن
×هیونجینا حالت خوبه؟
لینو(/)
/فکر کنم پسرمون کابوس دیده😂
و همه با هم خندیدن ولی آیا واقعا این فقط یه خواب بود؟
❀𝒕𝒉𝒆 𝒆𝒏𝒅❀
۹.۳k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.