امپراطوری عشق
امپراطوری عشق
پارت سوم
به لباس هام نگاهی انداختم و دیدم یک لباس نازک سفید تنمه .
دنبال کمد لباس بودم که فقط یک کشو بزرگ پیدا کردم.
بازش کردم و داخلش تمام لباس های قدیمی و مختلف بود، پس حتما واقعا برگشتم به قدیم ها.
یکی رو برداشتم و پوشیدمش و یک گیره موی گل های سفید برداشتم و زدم به موهام.
خوشحالم که دوباره دارم زندگی میکنم چون اگر موقع تصادف میمردم خیلی زود بود چون من فقط ۲۲ سالمه و شاید توی این دنیا بیشتر باشه سنم.
ناگهان ۳ نفر وارد اتاق شدن که درحالی داشتم خودمو برانداز میکردم.
مردی که لباس قرمز و ریش قهوهای داشت اومد جلو و گفت
÷دخترم،هیکاری
من رو در آغوش گرفت ولی من کاری نکردم
حتما این مرد پدرمه
یکیشون اون زنی بود که موقع بیدار شدن دیدمش و شاید مادرم باشه
و کنارش...
یک مرد ایستاده بود...
نمیتونم توصیفش کنم...
خیلی زیبا و جذاب بود...
موهای بلند مشکی رنگ،چشم های سیاه و کشیده،لب های کشیده و قرمز.
کمی شبیه من بود پس حتما برادرمه
×بانوی من چقدر زیبا شدید
زن این رو گفت، چرا بهم گفت بانو پس حتما مادرم نیست
÷دخترم حالت خوبه؟واقعا بعد از ۳ سال دیدنت حالم رو خیلی خوب کرد
چی! من ۳ سال خواب بودم؟
×بله بانوی من
یعنی الان چند سالمه؟
_۲۸ سالتونه بانوی من
صدای مردونه و ظریفی داشت
چرا همه به من میگن بانو بجز آقایی که منو در آغوشش گرفته بود
کمی جلوتر رفتم و جلوی آینه ایستادم، یعنی من ۶ سال پیرتر شدم بدون اینکه بدونم؟
خیلی هم تغییر کردم
÷میخوای دکتر خبر کنم؟بانو تاکی برید دکتر و پرستار خبر کنید. واقعا خیلی خوشحالم که میبینمت راستی این پسر رو شناختی؟
اون زن سریع از اتاق خارج شد و
نگاهی به آقا و پسره نگاه کردم و گفتم
نه
÷اون نوه برادرته
چشم هام درشت شد، اون نه برادرمه نه خدمتکارم؟ الان پس حتما آقا عه هم منشی امپراطوره
نوه برادرم...پس حتما از من کوچیک تره
برادرم کجاست؟
÷اون...۲ سال پیش فوت کرد...سازوکی واقعا برای کشور جنگید.
چی...سازوکی...ولش کن مهم نیست...الان که اون توی زندگیم نیست خیلی خوشحالم.
اون زن همراه یک مرد و زن دیگری برگشت و اون ۲ من رو با حیرت نگاه میکردند.
*با...بانو...هیکاری...
_عالیجناب اگر کاری با من ندارید من دیگر بروم
÷واستا باهات کار دارم...برو بیرون قصر من هم الان میام.
_بله
تعظیمی کرد و دوباره گفت
_میبینمتون بانو هیکاری
من هم کمی خم شدم و دوباره به حالت اصلی ایستادم
÷من میرم با شیئوری حرف بزنم.
شیئوری...به معنای شعر...چقدر زیبا...
_________________________________________________________
امید وارم که خوشتون اومده باشه♡
لایک و کامنت یادتون نره♡
پارت سوم
به لباس هام نگاهی انداختم و دیدم یک لباس نازک سفید تنمه .
دنبال کمد لباس بودم که فقط یک کشو بزرگ پیدا کردم.
بازش کردم و داخلش تمام لباس های قدیمی و مختلف بود، پس حتما واقعا برگشتم به قدیم ها.
یکی رو برداشتم و پوشیدمش و یک گیره موی گل های سفید برداشتم و زدم به موهام.
خوشحالم که دوباره دارم زندگی میکنم چون اگر موقع تصادف میمردم خیلی زود بود چون من فقط ۲۲ سالمه و شاید توی این دنیا بیشتر باشه سنم.
ناگهان ۳ نفر وارد اتاق شدن که درحالی داشتم خودمو برانداز میکردم.
مردی که لباس قرمز و ریش قهوهای داشت اومد جلو و گفت
÷دخترم،هیکاری
من رو در آغوش گرفت ولی من کاری نکردم
حتما این مرد پدرمه
یکیشون اون زنی بود که موقع بیدار شدن دیدمش و شاید مادرم باشه
و کنارش...
یک مرد ایستاده بود...
نمیتونم توصیفش کنم...
خیلی زیبا و جذاب بود...
موهای بلند مشکی رنگ،چشم های سیاه و کشیده،لب های کشیده و قرمز.
کمی شبیه من بود پس حتما برادرمه
×بانوی من چقدر زیبا شدید
زن این رو گفت، چرا بهم گفت بانو پس حتما مادرم نیست
÷دخترم حالت خوبه؟واقعا بعد از ۳ سال دیدنت حالم رو خیلی خوب کرد
چی! من ۳ سال خواب بودم؟
×بله بانوی من
یعنی الان چند سالمه؟
_۲۸ سالتونه بانوی من
صدای مردونه و ظریفی داشت
چرا همه به من میگن بانو بجز آقایی که منو در آغوشش گرفته بود
کمی جلوتر رفتم و جلوی آینه ایستادم، یعنی من ۶ سال پیرتر شدم بدون اینکه بدونم؟
خیلی هم تغییر کردم
÷میخوای دکتر خبر کنم؟بانو تاکی برید دکتر و پرستار خبر کنید. واقعا خیلی خوشحالم که میبینمت راستی این پسر رو شناختی؟
اون زن سریع از اتاق خارج شد و
نگاهی به آقا و پسره نگاه کردم و گفتم
نه
÷اون نوه برادرته
چشم هام درشت شد، اون نه برادرمه نه خدمتکارم؟ الان پس حتما آقا عه هم منشی امپراطوره
نوه برادرم...پس حتما از من کوچیک تره
برادرم کجاست؟
÷اون...۲ سال پیش فوت کرد...سازوکی واقعا برای کشور جنگید.
چی...سازوکی...ولش کن مهم نیست...الان که اون توی زندگیم نیست خیلی خوشحالم.
اون زن همراه یک مرد و زن دیگری برگشت و اون ۲ من رو با حیرت نگاه میکردند.
*با...بانو...هیکاری...
_عالیجناب اگر کاری با من ندارید من دیگر بروم
÷واستا باهات کار دارم...برو بیرون قصر من هم الان میام.
_بله
تعظیمی کرد و دوباره گفت
_میبینمتون بانو هیکاری
من هم کمی خم شدم و دوباره به حالت اصلی ایستادم
÷من میرم با شیئوری حرف بزنم.
شیئوری...به معنای شعر...چقدر زیبا...
_________________________________________________________
امید وارم که خوشتون اومده باشه♡
لایک و کامنت یادتون نره♡
۸۶۶
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.