فیک کوک💜
pt23
این داستان جدایی تلخ...
.
.
(۵ سال بعد)
ویو ا.ت
گذشت و گذشت سرنوشتم رو قبول کردم ۵ سال از تموم شدن رابطه من و کوک میگذره همه چیز رو به جون خریدم با سئو جون آشنا شدم که میتونه زخم هام رو درمان کنه ما به هم دیگه خیلی وقته که اعتراف کردیم حدود یک سال بعد از اینکه تحصیلم تو ایتالیا تموم شد چند ماه بعدش پدر فوت کرد و من که به عنوان وارث بودم تموم ملک و املاک ها و شرکت ها به من واگذار شد تصمیم من و سئو جون این بود که با هم برگردیم کره و توی عمارت قبلی زندگی کنیم تا الان زیاد بازسازی شده امروز همون روزه تنها ارزوم اینه که کوک رو نبینم و اون یه زندگی خوب تر و بهتر رو با یکی دیگه شروع کرده باشه بگذریم نمیخوام ادامه بدم از روی تخت اومدم پایین و پیامی از سئو جون دریافت کردم گوشی رو روشن کردم و پیامش رو خوندم
(پیام: سلام عشقم صبحت بخیر امروز اماده ای؟ من بلیط هارو گرفتم ساعت چند بیام دنبالت؟)
(جواب ا.ت: صبحت بخیر سئو اوهوم ساعت ۱۲ بیا دنبالم با هم صبحانه بخوریم بعدش راه بیوفتیم)
(سئو جون: اومممم باش)
گوشی رو خاموش کردم سئو جون ادم خیلی مثبت و خوبیه برای این قبولش کردم که از انسانیتش مطمئن بودم هیییی روزگار رفتم حموم و سریع اومدم بیرون ساعت 10:40 بود یه لباس راحتی تا وقتی سئو بیاد و بخوایم حرکت کنیم با همون باشم موهام رو خشک کردم و رفتم توی پذیرایی پنکیک درست کردم به همراه یکم ماکارون که از قبل داشتم
سئو اومد با هم صبحانه خوردیم و من رفتم آماده شدم چمدونم رو سئو آورد سوار ماشین شدیم و توی راه میخندیدیم و صحبت میکردم رسیدیم فرودگاه دست و بدنم میلرزید سئو دستم رو گرفت
سئو جون: میدونم استرس داری ولی باید باهاش رو به رو بشی(لبخند)
ا.ت: اوهوم باشه اوه بریم
ویو کوک
5 سال میگذره هنوزم نمیتونم ا.ت رو فراموش کنم هانده رو یادتونه بهترین دوست ا.ت؟ خب من و اون با هم قرار میزاریم برای جایگزینی ا.ت خیلی خوبه شاید باهاش بتونم ا.ت رو فراموش کنم هیچ خبری ازش نیست نمیدونم کجاست یا هرچی ولی من دارم فراموش میکنم بیدار شدم رفتم توی بالکن اتاق نفسم رو به داخل کشیدم یروز جدید لباس پوشیدم امروز هانده گفته بود بریم خرید رفتم طبقه پایین خدمتکارا خم شدن به نشونه ی احترام کلیدا رو برداشتم و از عمارت خارج شدم سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونش وقتی رسیدم منتظر بود دم در اومد و نشست توی ماشین
هانده: امروز گفتن بارون میاد برای همینم چتر آوردم
کوک: خوبه
هانده:(میاد جلو و گونه کوک رو میبوسه)
بریم(خنده)؟
کوک: باشه
پایان پارت 23
شرطامون 7 تا لایک و 7 تا کامنت💓
این داستان جدایی تلخ...
.
.
(۵ سال بعد)
ویو ا.ت
گذشت و گذشت سرنوشتم رو قبول کردم ۵ سال از تموم شدن رابطه من و کوک میگذره همه چیز رو به جون خریدم با سئو جون آشنا شدم که میتونه زخم هام رو درمان کنه ما به هم دیگه خیلی وقته که اعتراف کردیم حدود یک سال بعد از اینکه تحصیلم تو ایتالیا تموم شد چند ماه بعدش پدر فوت کرد و من که به عنوان وارث بودم تموم ملک و املاک ها و شرکت ها به من واگذار شد تصمیم من و سئو جون این بود که با هم برگردیم کره و توی عمارت قبلی زندگی کنیم تا الان زیاد بازسازی شده امروز همون روزه تنها ارزوم اینه که کوک رو نبینم و اون یه زندگی خوب تر و بهتر رو با یکی دیگه شروع کرده باشه بگذریم نمیخوام ادامه بدم از روی تخت اومدم پایین و پیامی از سئو جون دریافت کردم گوشی رو روشن کردم و پیامش رو خوندم
(پیام: سلام عشقم صبحت بخیر امروز اماده ای؟ من بلیط هارو گرفتم ساعت چند بیام دنبالت؟)
(جواب ا.ت: صبحت بخیر سئو اوهوم ساعت ۱۲ بیا دنبالم با هم صبحانه بخوریم بعدش راه بیوفتیم)
(سئو جون: اومممم باش)
گوشی رو خاموش کردم سئو جون ادم خیلی مثبت و خوبیه برای این قبولش کردم که از انسانیتش مطمئن بودم هیییی روزگار رفتم حموم و سریع اومدم بیرون ساعت 10:40 بود یه لباس راحتی تا وقتی سئو بیاد و بخوایم حرکت کنیم با همون باشم موهام رو خشک کردم و رفتم توی پذیرایی پنکیک درست کردم به همراه یکم ماکارون که از قبل داشتم
سئو اومد با هم صبحانه خوردیم و من رفتم آماده شدم چمدونم رو سئو آورد سوار ماشین شدیم و توی راه میخندیدیم و صحبت میکردم رسیدیم فرودگاه دست و بدنم میلرزید سئو دستم رو گرفت
سئو جون: میدونم استرس داری ولی باید باهاش رو به رو بشی(لبخند)
ا.ت: اوهوم باشه اوه بریم
ویو کوک
5 سال میگذره هنوزم نمیتونم ا.ت رو فراموش کنم هانده رو یادتونه بهترین دوست ا.ت؟ خب من و اون با هم قرار میزاریم برای جایگزینی ا.ت خیلی خوبه شاید باهاش بتونم ا.ت رو فراموش کنم هیچ خبری ازش نیست نمیدونم کجاست یا هرچی ولی من دارم فراموش میکنم بیدار شدم رفتم توی بالکن اتاق نفسم رو به داخل کشیدم یروز جدید لباس پوشیدم امروز هانده گفته بود بریم خرید رفتم طبقه پایین خدمتکارا خم شدن به نشونه ی احترام کلیدا رو برداشتم و از عمارت خارج شدم سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونش وقتی رسیدم منتظر بود دم در اومد و نشست توی ماشین
هانده: امروز گفتن بارون میاد برای همینم چتر آوردم
کوک: خوبه
هانده:(میاد جلو و گونه کوک رو میبوسه)
بریم(خنده)؟
کوک: باشه
پایان پارت 23
شرطامون 7 تا لایک و 7 تا کامنت💓
۳.۳k
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.