یخ فروش جهنم 🔥

#یخ_فروش_جهنم 🔥
رمان ارتش

پارت هشتادو هفت

هاکان:میدونم ولی کارمه مجبورم عشقم
ملکا:ولی خطرناکه من نمیخوام بری
هاکان:فدات بشم چیکار کنم من

مامان و بابای من و هاکان خیلی اسرار کردن باشه بره

بلاخره راضی شدم بره داشت وسایلشو جمع میکرد داشتم گریه میکردم

هاکان:گریه نکن عشقم اگه تو گریه کنی من فکرم پیش تو میمونه
ملکا:نه من گریه نمیکنم عشقم

از رفتن هاکان یه ۱۶ دوزی می‌گذشت

صبح مامانم بیدارم کرد تا برم صبحانه بخورم
داشت نمیرو درست میکرد
حالم بد شد سریع رفتم دستشویی دست و صورتمو شستم
سرگیجه داشتم

مامان:میخوای بریم دکتر عزیزم حالت خوبه
ملکا:نه نیازی نیست اره خوبم

سه چهار روز بعد همینجوری حالت تهوع و سر گیجه کمر درد داشتم

مامانم به حرفم گوش نکرد منو برد دکتر
آزمایش دادم
دکتر: لطفا منتظر باشین تا نیم ساعت دیگه جواب ازمایشتون میاد

نشسته بودم و منتظر جواب آزمایش بودم
دکتر اومد

دکتر:جای نگرانی نیست شما دوقلو حامله اید خانم مرادی

از شنیدن این حرف انقدر ذوق کرده بودم که نگو
مامانمو بغل کردم

ملکا:من حاملم یعنی دو تا کوچولو الان توی شکم من هستن

خیلی ذوق کرده بودم کاشکی هاکان هم این خبرو میشنید