پارت 20
پارت 20
بعد رفتنش با سوبین و تهیون و کای برای ماموریت هماهنگ کردم... ماموریت فردا بود... بالاخره بعد از کلی وقت تلف کردن وقتش شد..
ویوی بومگیو:
گیتارو به اتاقم بردم... تو اتاقم دو سه بار گیتار زدم، ولی بعد دو سه بار خسته شدم و گیتار کناری گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم.. ذهنم رفت پیش یونجون... چقدر ابهت داشت.. همه چیش خشک و جدی بود... ولی چشماش خاص بود، نمیدونم.. اونا واقعا سرد بودن... اونا واقعی سرد بودن... ولی گاهی پرده ی سردش کنار میرفت و به جاش رنگ غم خودشو اونجا جا میداد... خیلی کم دیده بودم.. ولی دیده بودم... نمیدونم چرا فکرم کشیده شده بود سمت اون دو گوی مشکی که با صدای در تمامی افکارم به هم ریخت.. لعنت بر مزاحم:بله؟ یونجون:میشه بیام تو؟ وایییی... چرا لعنت... اصن کاش همیشه مزاحم تو باشی.. وایی، بومگیو رد دادی... :اره.. بیا.. درو باز کرد و قامتش پیدا شد:به احتمال زیاد از امشب تا فردا شب نیستم... هرکاری داشتی به خدمتکارا بگو. . کجا میخواست بره که دو روز نبود؟ نمیدونم.. به من مربوط نبود ولی از دهنم پرید و پرسیدم:کجا میری؟ یونجون از اون نگاهای غمگین کم یاب بهم انداخت:مهم نیست.. و بعد رفت... واقعا رفت؟ چرا ازش دلخور شدم؟ اون که ادم مهمی نبود.. اصلا تو زندگی من جز غریبه نقشی نداشت.. از کی ادم از غریبه دلخور میشه؟ نگو که میخوای دلخوری رو هم بزاری پای یه چیزی؟ به من چه.. خودت مشکلتو حل کن... بیشتر فکر کردم... قلبم هی میگفت داره یه اتفاقایی میفته... ولی مغزم با بیرحمی تمام فکرامو پاره میکرد... خسته شدم... چشمم افتاد به ساعت... 10 شبببب! از 7 عصر دارم فکر میکنم... به کی.. نمیدونم اسمشو چی بزارم؟ غریبه؟ اشنا؟ دوست؟ یا..یا..شاید..عشق؟!... سرم درد میکرد از بس فکر کردم.. رفتم و پایینو و یه قرص انداختم و بعد رو تخت به خواب رفتم..
بعد رفتنش با سوبین و تهیون و کای برای ماموریت هماهنگ کردم... ماموریت فردا بود... بالاخره بعد از کلی وقت تلف کردن وقتش شد..
ویوی بومگیو:
گیتارو به اتاقم بردم... تو اتاقم دو سه بار گیتار زدم، ولی بعد دو سه بار خسته شدم و گیتار کناری گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم.. ذهنم رفت پیش یونجون... چقدر ابهت داشت.. همه چیش خشک و جدی بود... ولی چشماش خاص بود، نمیدونم.. اونا واقعا سرد بودن... اونا واقعی سرد بودن... ولی گاهی پرده ی سردش کنار میرفت و به جاش رنگ غم خودشو اونجا جا میداد... خیلی کم دیده بودم.. ولی دیده بودم... نمیدونم چرا فکرم کشیده شده بود سمت اون دو گوی مشکی که با صدای در تمامی افکارم به هم ریخت.. لعنت بر مزاحم:بله؟ یونجون:میشه بیام تو؟ وایییی... چرا لعنت... اصن کاش همیشه مزاحم تو باشی.. وایی، بومگیو رد دادی... :اره.. بیا.. درو باز کرد و قامتش پیدا شد:به احتمال زیاد از امشب تا فردا شب نیستم... هرکاری داشتی به خدمتکارا بگو. . کجا میخواست بره که دو روز نبود؟ نمیدونم.. به من مربوط نبود ولی از دهنم پرید و پرسیدم:کجا میری؟ یونجون از اون نگاهای غمگین کم یاب بهم انداخت:مهم نیست.. و بعد رفت... واقعا رفت؟ چرا ازش دلخور شدم؟ اون که ادم مهمی نبود.. اصلا تو زندگی من جز غریبه نقشی نداشت.. از کی ادم از غریبه دلخور میشه؟ نگو که میخوای دلخوری رو هم بزاری پای یه چیزی؟ به من چه.. خودت مشکلتو حل کن... بیشتر فکر کردم... قلبم هی میگفت داره یه اتفاقایی میفته... ولی مغزم با بیرحمی تمام فکرامو پاره میکرد... خسته شدم... چشمم افتاد به ساعت... 10 شبببب! از 7 عصر دارم فکر میکنم... به کی.. نمیدونم اسمشو چی بزارم؟ غریبه؟ اشنا؟ دوست؟ یا..یا..شاید..عشق؟!... سرم درد میکرد از بس فکر کردم.. رفتم و پایینو و یه قرص انداختم و بعد رو تخت به خواب رفتم..
۶۵۴
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.