part15(psycho lover)
از زبان ا/ت
اصلا منتظر این حرکت نبودم ...اینکه بگه من کسیم که میخواد باهاش ازدواج کنه غیرممکن بود چشمام گرد شده بودن که خودم حس می کردم الان از کاسه بیرون میان آن چنان با که تعجب بهش زل زده بودم حتی حرفای پدرم توی اون لحظه رو نمی شنیدم انگار کل اطرافمو محو کرده بودم ولی مرکز دیدم که جونگ کوک بود رو نگه داشته بودم
گوشام کر شده بود پدرم گفته بود که اون قراره شوهرم باشه ولی طوری با من رفتار کرده بود به جورایی همه چیزو فراموش کرده بودمجونگ کوک دوباره لبخندش برگشت و گفت: من و ا/ت خیلی همدیگه رو دوست داریم مگه نه ا/ت؟ اصلا حواسم نبود که با منه هنوز گیج بهش زل زده بودم که کارینا یه دستشو گذاشت روی شونم و به خودم اومدم و گفتم: ب...بله درسته سعی داشتم طبیعی باشم پس به زور لبخند زدم ولی مطمئنم خیلی رفتارم ضایع بودجونگ کوک گفت: کارینا میتونی بری توی اتاقت ما ۳ نفر میخوایم کمی باهم حرف بزنیم دلم نمیخواست کارینا بره تنها کسی بود که میتونست آرومم کنه برگشتم کارینا رو نگاه کردم که با یه لبخند و چشمک رفت بالا توی اتاقمون و من موندم میون دوتا مرد عجیب و غیر قابل درک با خودم فکر می کردم دیگه جونگ کوک رو میشناسم ولی هرچی بیشتر میگذره بیشتر می فهمم هیچی راجبش نمیدونم
از زبان کوک
گفتم: بفرمایید بشینید
فکرم درگیر ا/ت بود یعنی الان باور کرده یا نه ؟
امیدوار بودم که باور کرده باشه وگرنه نقشم عملی نمیشد اینکه اینجوری به ا/ت دروغ بگم فقط تنفرم رو نسبت به خودم بیشتر می کنه مخصوصا اگه بفهمه نقشه اصلیم چیه...
دستای ا/ت رو گرفتم و گفتم : هنوز معلوم نیست چه زمانی ازدواج کنیم ولی به فکرش هستیم آقای کانگ
پرش زمانی به بعد از مهمونی
از زبان ا/ت
نا پدریم دیگه رفته بود و منم خیلی خسته بودم میخواستم برم پیش کارینا و توی تخت نرمم بخوابم دیگه پاهام درد می کردن پوشیدن پاشنه بلند مزخرف ترین چیزیه که توی عمرم امتحان کردم (واقعا مزخرفه) کفشام رو در آوردم از پله های عمارت بالا می رفتم یهو حس کردم توی هوا معلق شدم جونگ کوک بود که منو براید استایل بغل کرده بود گفتم: چی...چیکار می کنی؟ صورتش توی فاصله چند میلی متری صورتم بود و گفت: پاهات درد می کنه من تورو می برم توی اتاقت
گفتم: خودم میتونم لطفاً بزارم زمین
ولی هیچی نگفت و به راهش ادامه داد بردم توی اتاقم و منو روی تخت گذاشت روی تخت کنارم و گفت: در رابطه با حرفایی که زدم...ا/ت من حرفام واقعی بودن
تپش قلبم بیشتر شده بود دستمو پشت گردنم می کشیدم و گفتم: دقت کردی کارینا توی اتاق نیست به نظرت کجاس؟ سعی داشتم بحثو عوض کنم ولی فایده ای نداشت و گفت: ا/ت بحث رو عوض نکن یه دستشو روی صورتم قرار داد و گفت: توهم منو دوست داری؟
اصلا منتظر این حرکت نبودم ...اینکه بگه من کسیم که میخواد باهاش ازدواج کنه غیرممکن بود چشمام گرد شده بودن که خودم حس می کردم الان از کاسه بیرون میان آن چنان با که تعجب بهش زل زده بودم حتی حرفای پدرم توی اون لحظه رو نمی شنیدم انگار کل اطرافمو محو کرده بودم ولی مرکز دیدم که جونگ کوک بود رو نگه داشته بودم
گوشام کر شده بود پدرم گفته بود که اون قراره شوهرم باشه ولی طوری با من رفتار کرده بود به جورایی همه چیزو فراموش کرده بودمجونگ کوک دوباره لبخندش برگشت و گفت: من و ا/ت خیلی همدیگه رو دوست داریم مگه نه ا/ت؟ اصلا حواسم نبود که با منه هنوز گیج بهش زل زده بودم که کارینا یه دستشو گذاشت روی شونم و به خودم اومدم و گفتم: ب...بله درسته سعی داشتم طبیعی باشم پس به زور لبخند زدم ولی مطمئنم خیلی رفتارم ضایع بودجونگ کوک گفت: کارینا میتونی بری توی اتاقت ما ۳ نفر میخوایم کمی باهم حرف بزنیم دلم نمیخواست کارینا بره تنها کسی بود که میتونست آرومم کنه برگشتم کارینا رو نگاه کردم که با یه لبخند و چشمک رفت بالا توی اتاقمون و من موندم میون دوتا مرد عجیب و غیر قابل درک با خودم فکر می کردم دیگه جونگ کوک رو میشناسم ولی هرچی بیشتر میگذره بیشتر می فهمم هیچی راجبش نمیدونم
از زبان کوک
گفتم: بفرمایید بشینید
فکرم درگیر ا/ت بود یعنی الان باور کرده یا نه ؟
امیدوار بودم که باور کرده باشه وگرنه نقشم عملی نمیشد اینکه اینجوری به ا/ت دروغ بگم فقط تنفرم رو نسبت به خودم بیشتر می کنه مخصوصا اگه بفهمه نقشه اصلیم چیه...
دستای ا/ت رو گرفتم و گفتم : هنوز معلوم نیست چه زمانی ازدواج کنیم ولی به فکرش هستیم آقای کانگ
پرش زمانی به بعد از مهمونی
از زبان ا/ت
نا پدریم دیگه رفته بود و منم خیلی خسته بودم میخواستم برم پیش کارینا و توی تخت نرمم بخوابم دیگه پاهام درد می کردن پوشیدن پاشنه بلند مزخرف ترین چیزیه که توی عمرم امتحان کردم (واقعا مزخرفه) کفشام رو در آوردم از پله های عمارت بالا می رفتم یهو حس کردم توی هوا معلق شدم جونگ کوک بود که منو براید استایل بغل کرده بود گفتم: چی...چیکار می کنی؟ صورتش توی فاصله چند میلی متری صورتم بود و گفت: پاهات درد می کنه من تورو می برم توی اتاقت
گفتم: خودم میتونم لطفاً بزارم زمین
ولی هیچی نگفت و به راهش ادامه داد بردم توی اتاقم و منو روی تخت گذاشت روی تخت کنارم و گفت: در رابطه با حرفایی که زدم...ا/ت من حرفام واقعی بودن
تپش قلبم بیشتر شده بود دستمو پشت گردنم می کشیدم و گفتم: دقت کردی کارینا توی اتاق نیست به نظرت کجاس؟ سعی داشتم بحثو عوض کنم ولی فایده ای نداشت و گفت: ا/ت بحث رو عوض نکن یه دستشو روی صورتم قرار داد و گفت: توهم منو دوست داری؟
۱۹.۹k
۲۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.