فیک کوک ( سرنوشت من) پارت ۸
(فردا )
از زبان ا/ت
باهم رفتیم خرید دست تو دسته هم توی مرکز خرید قدم میزدیم هرکس جونگ کوک رو میدید جلوش دولا میشد..مثل یه ببر باهاشون رفتار میکرد..
همه چیز خریده بودیم فقط مونده بود لباس عروسی و کت شلوار دامادی
رفتیم توی فروشگاه بزرگ که فقط اینجور چیزا میفروخت
هی میرفتم یه لباس عروسی می پوشیدم میومدم..هی جونگ کوک میگفت این بازه..این زیادی خفس..اون اینطوریه این اینطوریه که بالاخره یه چیزی رو پسند کرد ( لباس عروسی عکسش رو میزارم )
من رفتم نشستم روی مبل حالا اون بود که باید لباس براش انتخاب میکردم دو سه تا لباس پوشید اما آخری خیلی خوشگل بود
رفتم موندم جلوی آینه..از سر تا پا به خودم نگاه کردم..جونگ کوک اومد و از پشت بغلم کرد.. لبخند زدم بهش گفتم : فکر نمیکردم همچین روزی هم باشه...بعد سرم رو خم کردم و خندیدم
برگشتم سمتش همینطور به هم نگاه میکردیم که خانم فروشنده اومد و گفت : به به چه زوج خوشگلی...به هم میاین
گفتم : ممنون
بالاخره برگشتیم عمارت یکسره رفتم تو اتاقم بادیگارد ها وسایل رو آوردن اتاق من... لباس عروسیم رو آویزون کردم دره اتاقم زده شد گفتم : بفرمایید
اومد داخل آجوما بود.. وقتی لباس عروسی رو دید اشک تو چشماش جمع شده بود انگار میخواست یه چیزی رو بهم بگه اما نمیتونست..
دستام رو گرفت و گفت : ا/ت گل میدی هر اتفاقی که بیوفته کناره جونگ کوک باشی ؟
چه اتفاقی مگه قراره بیوفته.. برای چی اینطوری میگه،،، چند دقیقه مکث کردم و گفتم : من تمام سعیم رو میکنم..ولی برای چی اینو پرسیدین ؟
خندید و گفت : چیزی نیست همینطوری.. اما این خنده از ته دل نبود بغلم کرد منم بغلش کردم..
وقتی از اتاق خارج شد..منم رفتم اتاق کار جونگ کوک..در زدم رفتم داخل...
نشستم روی میزش و گفتم : جونگ کوک
سرش تو لپ تاپ بود
گفت : هوم ؟ گفتم : من یه درخواست دارم..
بهم نگاه کرد و گفت : چی بگو ؟
گفتم : من تو کره کسی رو جز دوستم آنا ندارم..اگه عروسی بگیریم میخوام دعوتش کنم..میتونم فردا برم پیشش ؟
گفت : هر جور که خودت دوست داری میزارم بری ولی باید با بادیگارد ها بری
پریدم بغلش و گفتم : واییی مرسی..
( فردا )
از زبان ا/ت
دیشب نشستیم همه چیز رو با جونگ کوک برنامه ریزی کردم.. آخره هفته یعنی ۳ روز دیگه از نظره من خیلی زود بود اما جونگ کوک گفت هر چه زودتر بهتر
رفتم خونه آنا البته با پنج تا محافظ که چه عرض کنم غول..
در زدم همین که در رو باز کرد تا منو دید پرید بغلم مثل چی گریه میکرد
گفتم : آی دختر خفه شدم
ولم کرد.. گفت : کجا بودی میدونی چقدر نگران بودم فکر کردم مردی..عین چی گریه میکرد..
رفتیم داخل اون نگهبانا هم میخواستن بیان که گفتم : هی هی کجا .. منتظر بمونید خودم میام
رفتم داخل همه چیز رو به آنا گفتم
برگاش ریخته بود... گفت : ولی.. واقعا داری عروس میشی
گفتم : اوهوم.. اومدم تو رو هم دعوت کنم
دوباره بغلم کرد و گفت : ا/ت..تو داری عروس میشی...
خندیدم و گفتم : یادته همیشه میگفتی تو زودتر از من عروس میشی.. واقعا هم شدم
( اتفاقات خیلی غیره منتظرهای در انتظارشون هست..🙂💔)
از زبان ا/ت
باهم رفتیم خرید دست تو دسته هم توی مرکز خرید قدم میزدیم هرکس جونگ کوک رو میدید جلوش دولا میشد..مثل یه ببر باهاشون رفتار میکرد..
همه چیز خریده بودیم فقط مونده بود لباس عروسی و کت شلوار دامادی
رفتیم توی فروشگاه بزرگ که فقط اینجور چیزا میفروخت
هی میرفتم یه لباس عروسی می پوشیدم میومدم..هی جونگ کوک میگفت این بازه..این زیادی خفس..اون اینطوریه این اینطوریه که بالاخره یه چیزی رو پسند کرد ( لباس عروسی عکسش رو میزارم )
من رفتم نشستم روی مبل حالا اون بود که باید لباس براش انتخاب میکردم دو سه تا لباس پوشید اما آخری خیلی خوشگل بود
رفتم موندم جلوی آینه..از سر تا پا به خودم نگاه کردم..جونگ کوک اومد و از پشت بغلم کرد.. لبخند زدم بهش گفتم : فکر نمیکردم همچین روزی هم باشه...بعد سرم رو خم کردم و خندیدم
برگشتم سمتش همینطور به هم نگاه میکردیم که خانم فروشنده اومد و گفت : به به چه زوج خوشگلی...به هم میاین
گفتم : ممنون
بالاخره برگشتیم عمارت یکسره رفتم تو اتاقم بادیگارد ها وسایل رو آوردن اتاق من... لباس عروسیم رو آویزون کردم دره اتاقم زده شد گفتم : بفرمایید
اومد داخل آجوما بود.. وقتی لباس عروسی رو دید اشک تو چشماش جمع شده بود انگار میخواست یه چیزی رو بهم بگه اما نمیتونست..
دستام رو گرفت و گفت : ا/ت گل میدی هر اتفاقی که بیوفته کناره جونگ کوک باشی ؟
چه اتفاقی مگه قراره بیوفته.. برای چی اینطوری میگه،،، چند دقیقه مکث کردم و گفتم : من تمام سعیم رو میکنم..ولی برای چی اینو پرسیدین ؟
خندید و گفت : چیزی نیست همینطوری.. اما این خنده از ته دل نبود بغلم کرد منم بغلش کردم..
وقتی از اتاق خارج شد..منم رفتم اتاق کار جونگ کوک..در زدم رفتم داخل...
نشستم روی میزش و گفتم : جونگ کوک
سرش تو لپ تاپ بود
گفت : هوم ؟ گفتم : من یه درخواست دارم..
بهم نگاه کرد و گفت : چی بگو ؟
گفتم : من تو کره کسی رو جز دوستم آنا ندارم..اگه عروسی بگیریم میخوام دعوتش کنم..میتونم فردا برم پیشش ؟
گفت : هر جور که خودت دوست داری میزارم بری ولی باید با بادیگارد ها بری
پریدم بغلش و گفتم : واییی مرسی..
( فردا )
از زبان ا/ت
دیشب نشستیم همه چیز رو با جونگ کوک برنامه ریزی کردم.. آخره هفته یعنی ۳ روز دیگه از نظره من خیلی زود بود اما جونگ کوک گفت هر چه زودتر بهتر
رفتم خونه آنا البته با پنج تا محافظ که چه عرض کنم غول..
در زدم همین که در رو باز کرد تا منو دید پرید بغلم مثل چی گریه میکرد
گفتم : آی دختر خفه شدم
ولم کرد.. گفت : کجا بودی میدونی چقدر نگران بودم فکر کردم مردی..عین چی گریه میکرد..
رفتیم داخل اون نگهبانا هم میخواستن بیان که گفتم : هی هی کجا .. منتظر بمونید خودم میام
رفتم داخل همه چیز رو به آنا گفتم
برگاش ریخته بود... گفت : ولی.. واقعا داری عروس میشی
گفتم : اوهوم.. اومدم تو رو هم دعوت کنم
دوباره بغلم کرد و گفت : ا/ت..تو داری عروس میشی...
خندیدم و گفتم : یادته همیشه میگفتی تو زودتر از من عروس میشی.. واقعا هم شدم
( اتفاقات خیلی غیره منتظرهای در انتظارشون هست..🙂💔)
۱۱۶.۳k
۲۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.