رمان گناهکار قسمت دوم
رمان گناهکار قسمت دوم
همراه پرستار وارد اتاق شدم..زخم عمیقی روی دستم ایجاد شده بود..پرستار از اتاق بیرون رفت.. به دیوار سفید اتاق خیره شدم..صورت دختر هنوز هم جلوی چشمام بود..چشمای خاکستری..پوست سفید..لبای کوچیک ..ظاهرش نظرم رو جلب نکرده بود..به هیچ وجه..ولی گستاخی و جسارتی که تو وجودش داشت..اون..دختر بی پروایی بود……….
در اتاق باز شد..سرمو چرخوندم..با دیدن مرد جوونی تو لباس سفید پزشکی اخم کردم..چون دقیقا با حضور بی موقعش باعث پاره شدن رشته ی افکارم شده بود..
با لبخند نگام کرد..کنارم ایستاد.. –سلام..خانم پرستار گفتند که زخمتون نسبتا عمیقه..باید معاینه بشید..لطفا اروم باشید و.. –کارتــو بکن دکتــر.. با شنیدن صدای بلندم ساکت شد..درد دستم زیاد بود و این دکترِ پرحرف اینجا وایساده بود و واسه ی من روضه می خوند.. نگاهش کردم..با همون لبخند سرش و تکون داد.. به طرف میزی که کنار اتاق بود رفت و گفت :اسمتون؟.. مکث کردم.. -تهرانی.. سرش رو کج کرد و نگاه کوتاهی بهم انداخت..وسایل پانسمان و کنارم گذاشت.. استین لباسم و بالا زد..ابروهام از درد جمع شد.. –خوشبختم..من هم رادفر هستم..خب..زخمتون زیاد عمیق نیست اروم باشید تا.. -من ارومم..فقط کارتو بکن.. دستش از حرکت ایستاد..کمی نگام کرد ولی نگاه من مستقیم به روی دیوار بود..زخمم و شستشو داد..لبامو محکم روی هم فشردم.. –نمی خواین بگید این زخم چطور روی بازوتون افتاده؟!..اینکه کار کیه و.. -نـــه.. به ارومی سرش و تکون داد :بسیار خب..هر طور راحتید.. سکوت کردم..بیش از اندازه توی کارم فضولی می کرد.. پرستار وارد اتاق شد.. –دکتر رادفر ..خانم امینی پشت خط هستند..گفتند باهاتون کار فوری دارند.. –بهشون بگید تا چند دقیقه ی دیگه خودم تماس می گیرم..فعلا نمی تونم.. –باشه چشم.. پرستار از اتاق بیرون رفت..کارش که تموم شد دستکشاش و در اورد .. همونطور که دستاشو می شست گفت :لباستون خونی شده..چون دستتون رو پانسمان کردم اون رو نپوشید بهتره..اگر بخواید من.. -نیازی نیست.. با یک حرکت با دست سالمم پیراهنم و در اوردم و پرتش کردم رو تخت..زیر پوش رکابی مشکی تنم بود..کتم و روی همون تن کردم..همین کافی بود.. خواستم از اتاق بیرون برم که صداش و شنیدم..اما برنگشتم .. –بیشتر مراقب باشید..پانسمانتون و سر موقع تعویض کنید..در ضمن.. رو به روم ایستاد..کاغذی رو به طرفم گرفت و با لبخند گفت :این نسخه رو خریداری کنید..داروهاتون رو به موقع استفاده کنید..یه امپول هم نوشتم که باید همین الان تزریق کنید..انشالله که مشکلتون برطرف میشه.. نگاهش کردم.. تقریبا هم قد من بود..چهارشونه..چشمای مشکی..پوست گندمی..و موهای یک دست مشکی.. همون موقع در باز شد و همون پرستار دوباره وارد اتاق شد.. با عجله رو به دکتر گفت :دکتر.. خانم امینی میگن که کارشون فوریه..عجله دارن..چی بهشون بگم؟.. –خیلی خب..بریم.. از کنارم رد شد و همراه پرستار بیرون رفت.. بعد از تسویه از بیمارستان بیرون اومدم..بدون اینکه حتی نگاه کوتاهی به نسخه بندازم یک راست به سمت خونه روندم.. خسته بودم..به نظر خودم استراحت از هر چیزی بهتر بود..این زخم برای من به اندازه ی یک خراش هم اهمیت نداشت.. زخم هایی که بر قلب و روح من نشسته بود ازار دهنده تر و عمیق تر از زخم جسمم بود.. ************************ روی تختم دراز کشیدم..جسما و روحا خسته بودم ولی خواب هم با چشمانم بیگانه بود..مثل همیشه اینجور مواقع به موسیقی گوش می دادم.. با شنیدن صدای رعد و برق از جا بلند شدم و کنار پنجره ایستادم.. کنترل دستگاه رو از روی میز برداشتم و از همونجا روشنش کردم.. صدای اهنگ فضای اتاق رو پر کرد..دیگه از اون سکوت خبری نبود..این اهنگ ارامش داشت..روحم رو اروم می کرد..وگرنه جسمم که مدت هاست در ارامشه..مثل یک مرده ی متحرک.. پرده رو کنار زدم..بارون به شدت می بارید و قطرات لجوجانه خودشون رو به پنجره ی اتاق می زدند.. (اهنگ ببار بارون..سعید اسایش).. ببار بارون ببار غم دارم امشب مثل خاک کویر تب دارم امشب ببار بارون به جون نیمه جونم ببار بارون که هم رنگ جنونم ببار بارون دلم ماتم گرفته صدای خون دلم رو غم گرفته ببار بارون که من داغونم امشب رفیق ساقی و میخونم امشب ببار بارون که من ویرونم امشب مثل دیوونه ها حیرونم امشب دست داغم و روی شیشه ی بارون خورده کشیدم..نمی تونستم قطرات رو زیر پوستم لمس کنم.. چشمام و بستم..صدای قطرات بارون که به شدت به شیشه ی پنجره می خورد توی سرم می پیچید.. چشمامو روی هم فشردم.. اون شب بارونی..اون..اونجا..کثافتای رذل..اون اشغالای عوضی.. چشمامو باز کردم..دستم و مشت کردم و به شیشه چسبوندم..پیشونیم و بهش تکیه دادم.. تموم خاطرات پشت سر هم توی سرم ردیف می شدند و این منو ازار می داد.. من فراموش کردم..اره..آرشام اون شب نفرت انگیز رو از ی
همراه پرستار وارد اتاق شدم..زخم عمیقی روی دستم ایجاد شده بود..پرستار از اتاق بیرون رفت.. به دیوار سفید اتاق خیره شدم..صورت دختر هنوز هم جلوی چشمام بود..چشمای خاکستری..پوست سفید..لبای کوچیک ..ظاهرش نظرم رو جلب نکرده بود..به هیچ وجه..ولی گستاخی و جسارتی که تو وجودش داشت..اون..دختر بی پروایی بود……….
در اتاق باز شد..سرمو چرخوندم..با دیدن مرد جوونی تو لباس سفید پزشکی اخم کردم..چون دقیقا با حضور بی موقعش باعث پاره شدن رشته ی افکارم شده بود..
با لبخند نگام کرد..کنارم ایستاد.. –سلام..خانم پرستار گفتند که زخمتون نسبتا عمیقه..باید معاینه بشید..لطفا اروم باشید و.. –کارتــو بکن دکتــر.. با شنیدن صدای بلندم ساکت شد..درد دستم زیاد بود و این دکترِ پرحرف اینجا وایساده بود و واسه ی من روضه می خوند.. نگاهش کردم..با همون لبخند سرش و تکون داد.. به طرف میزی که کنار اتاق بود رفت و گفت :اسمتون؟.. مکث کردم.. -تهرانی.. سرش رو کج کرد و نگاه کوتاهی بهم انداخت..وسایل پانسمان و کنارم گذاشت.. استین لباسم و بالا زد..ابروهام از درد جمع شد.. –خوشبختم..من هم رادفر هستم..خب..زخمتون زیاد عمیق نیست اروم باشید تا.. -من ارومم..فقط کارتو بکن.. دستش از حرکت ایستاد..کمی نگام کرد ولی نگاه من مستقیم به روی دیوار بود..زخمم و شستشو داد..لبامو محکم روی هم فشردم.. –نمی خواین بگید این زخم چطور روی بازوتون افتاده؟!..اینکه کار کیه و.. -نـــه.. به ارومی سرش و تکون داد :بسیار خب..هر طور راحتید.. سکوت کردم..بیش از اندازه توی کارم فضولی می کرد.. پرستار وارد اتاق شد.. –دکتر رادفر ..خانم امینی پشت خط هستند..گفتند باهاتون کار فوری دارند.. –بهشون بگید تا چند دقیقه ی دیگه خودم تماس می گیرم..فعلا نمی تونم.. –باشه چشم.. پرستار از اتاق بیرون رفت..کارش که تموم شد دستکشاش و در اورد .. همونطور که دستاشو می شست گفت :لباستون خونی شده..چون دستتون رو پانسمان کردم اون رو نپوشید بهتره..اگر بخواید من.. -نیازی نیست.. با یک حرکت با دست سالمم پیراهنم و در اوردم و پرتش کردم رو تخت..زیر پوش رکابی مشکی تنم بود..کتم و روی همون تن کردم..همین کافی بود.. خواستم از اتاق بیرون برم که صداش و شنیدم..اما برنگشتم .. –بیشتر مراقب باشید..پانسمانتون و سر موقع تعویض کنید..در ضمن.. رو به روم ایستاد..کاغذی رو به طرفم گرفت و با لبخند گفت :این نسخه رو خریداری کنید..داروهاتون رو به موقع استفاده کنید..یه امپول هم نوشتم که باید همین الان تزریق کنید..انشالله که مشکلتون برطرف میشه.. نگاهش کردم.. تقریبا هم قد من بود..چهارشونه..چشمای مشکی..پوست گندمی..و موهای یک دست مشکی.. همون موقع در باز شد و همون پرستار دوباره وارد اتاق شد.. با عجله رو به دکتر گفت :دکتر.. خانم امینی میگن که کارشون فوریه..عجله دارن..چی بهشون بگم؟.. –خیلی خب..بریم.. از کنارم رد شد و همراه پرستار بیرون رفت.. بعد از تسویه از بیمارستان بیرون اومدم..بدون اینکه حتی نگاه کوتاهی به نسخه بندازم یک راست به سمت خونه روندم.. خسته بودم..به نظر خودم استراحت از هر چیزی بهتر بود..این زخم برای من به اندازه ی یک خراش هم اهمیت نداشت.. زخم هایی که بر قلب و روح من نشسته بود ازار دهنده تر و عمیق تر از زخم جسمم بود.. ************************ روی تختم دراز کشیدم..جسما و روحا خسته بودم ولی خواب هم با چشمانم بیگانه بود..مثل همیشه اینجور مواقع به موسیقی گوش می دادم.. با شنیدن صدای رعد و برق از جا بلند شدم و کنار پنجره ایستادم.. کنترل دستگاه رو از روی میز برداشتم و از همونجا روشنش کردم.. صدای اهنگ فضای اتاق رو پر کرد..دیگه از اون سکوت خبری نبود..این اهنگ ارامش داشت..روحم رو اروم می کرد..وگرنه جسمم که مدت هاست در ارامشه..مثل یک مرده ی متحرک.. پرده رو کنار زدم..بارون به شدت می بارید و قطرات لجوجانه خودشون رو به پنجره ی اتاق می زدند.. (اهنگ ببار بارون..سعید اسایش).. ببار بارون ببار غم دارم امشب مثل خاک کویر تب دارم امشب ببار بارون به جون نیمه جونم ببار بارون که هم رنگ جنونم ببار بارون دلم ماتم گرفته صدای خون دلم رو غم گرفته ببار بارون که من داغونم امشب رفیق ساقی و میخونم امشب ببار بارون که من ویرونم امشب مثل دیوونه ها حیرونم امشب دست داغم و روی شیشه ی بارون خورده کشیدم..نمی تونستم قطرات رو زیر پوستم لمس کنم.. چشمام و بستم..صدای قطرات بارون که به شدت به شیشه ی پنجره می خورد توی سرم می پیچید.. چشمامو روی هم فشردم.. اون شب بارونی..اون..اونجا..کثافتای رذل..اون اشغالای عوضی.. چشمامو باز کردم..دستم و مشت کردم و به شیشه چسبوندم..پیشونیم و بهش تکیه دادم.. تموم خاطرات پشت سر هم توی سرم ردیف می شدند و این منو ازار می داد.. من فراموش کردم..اره..آرشام اون شب نفرت انگیز رو از ی
۵۷۹.۶k
۲۸ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.