ددی فاکر من part: ¹
``کوک``
سلام من کوک هستم حساب دار شرکت
قراربود امروز برای محاسبه با عموم جلسه ای بزارم
جلسه ک تموم شد
عموم گفت برم داخل اتاق کارش
.
.
.
``مکالمشون``
_عمو جان کاری داشتی؟
-بشین پسرم
_حتما
-پسرم تو باید با دختر عموت ازدواج کنی
_ولی...
-مجبوری وگرنه شرکت رو برشکست میکنم
_اما من نمیتونم من لینا رو دوست دارم
-درسته ولی باید انجامش بدی وگرنه
.
.
.
``کوک``
از اعصبانیت دیگه امدم بیرون از اتاق
یونا دختر عموم منشی شرکتمه
راستش اون خیلی هرزست
من با اون نمیتونم زندگی کنم
من لینا رو دوست دارم
.
.
.
.
لینا
سلام من لینا هستم دنسرم
امروز برای تمرین زیاد اصن حوصله نداشتم
تصمیم گرفتم به کوکی زنگ بزنم
.
.
.
.
.
``مکالمشون``
+سلام کوکی
_سلام بیب خوبی؟
+مرسی ددی تو خوبی؟
کارات تموم شد؟!
_اره دارم برمیگردم عمارت توعم بیا کارت دارم
+باشه ددی خدافس
_خدافس بیب
.
.
.
.
``فلش نکست به عمارت کوک``
.
.
.
``یونا``
سلام من دختر عموی کوک یونا هستم
امروز قراره برم به عمارت کوک
چند روزی هست برای پدرم شرط گذاشتم ک
اگر میخواد کل شرکت رو از چنگ کوک در بیارم باید به کوک بگه بام ازدواج کنه وگرنه پدرم ورشکستشون میکنه
.
.
.
.
``کوک``
وقتی رسیدم دیدم لینا دم دره عمارت وایستاده براش بوق زدم امد سوار شد
ماشین رو پارک کردم رفتیم داخل عمارت دیدم....
•
•
•
•
.・*:。≻───── ⋆♡⋆ ─────.•*: .
خماری😂
شرط:²⁰ لایک^^
حمایت یادتون نره:)
سلام من کوک هستم حساب دار شرکت
قراربود امروز برای محاسبه با عموم جلسه ای بزارم
جلسه ک تموم شد
عموم گفت برم داخل اتاق کارش
.
.
.
``مکالمشون``
_عمو جان کاری داشتی؟
-بشین پسرم
_حتما
-پسرم تو باید با دختر عموت ازدواج کنی
_ولی...
-مجبوری وگرنه شرکت رو برشکست میکنم
_اما من نمیتونم من لینا رو دوست دارم
-درسته ولی باید انجامش بدی وگرنه
.
.
.
``کوک``
از اعصبانیت دیگه امدم بیرون از اتاق
یونا دختر عموم منشی شرکتمه
راستش اون خیلی هرزست
من با اون نمیتونم زندگی کنم
من لینا رو دوست دارم
.
.
.
.
لینا
سلام من لینا هستم دنسرم
امروز برای تمرین زیاد اصن حوصله نداشتم
تصمیم گرفتم به کوکی زنگ بزنم
.
.
.
.
.
``مکالمشون``
+سلام کوکی
_سلام بیب خوبی؟
+مرسی ددی تو خوبی؟
کارات تموم شد؟!
_اره دارم برمیگردم عمارت توعم بیا کارت دارم
+باشه ددی خدافس
_خدافس بیب
.
.
.
.
``فلش نکست به عمارت کوک``
.
.
.
``یونا``
سلام من دختر عموی کوک یونا هستم
امروز قراره برم به عمارت کوک
چند روزی هست برای پدرم شرط گذاشتم ک
اگر میخواد کل شرکت رو از چنگ کوک در بیارم باید به کوک بگه بام ازدواج کنه وگرنه پدرم ورشکستشون میکنه
.
.
.
.
``کوک``
وقتی رسیدم دیدم لینا دم دره عمارت وایستاده براش بوق زدم امد سوار شد
ماشین رو پارک کردم رفتیم داخل عمارت دیدم....
•
•
•
•
.・*:。≻───── ⋆♡⋆ ─────.•*: .
خماری😂
شرط:²⁰ لایک^^
حمایت یادتون نره:)
۱۵.۱k
۰۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.