گس لایتر/ پارت ۶۴
روز بعد...
از زبان بایول:
از زمانیکه ازدواج کردم این اولین باری بود که جونگکوک برای یک شب خونه نبود... از تنها بودن توی خونه دلم میگرفت... حتی قرار نبود خانوم جی وون هم بیاد... هیچوقت انقدر عمیق احساس تنهایی نکرده بودم... آزارم میداد!... کمی زود بیدار شدم... ولی ایرادی نداشت... میرم پیش دکتر بعدش میرم شرکت...
از تخت بلند شدم تا آماده بشم...
بعد از آماده شدن از خونه بیرون رفتم.... صبحانه نخوردم چون میلی نداشتم...
سوار ماشینم شدم و پیش پزشک رفتم تا معاینم کنه...
از زبان نویسنده:
بعد از دقایقی بایول پیش دکتر رسید... معاینش میکرد... هنوز حرفی نزده بود... بایول پیش دستی کرد... دقایقی که از معاینه گذشته بود پرسید : خب؟ نتیجه معایناتتون چطور بود؟
دکتر انگشتاشو توی هم گره کرد و گفت: تبریک میگم خانم ایم... شما بارداری!
بایول: باردارم؟... یعنی باقی علائمم مثل سردرد و خستگی همه مربوط به بارداریم میشد؟
-همینطوره... از علایم بارداری بود... جای نگرانی نداره... وضعیت سلامتتون نرماله...
از زبان بایول:
از پیش پزشک که اومدم حالم فرق کرده بود... از شادی توی پوست خودم نمی گنجیدم... دست به گوشیم بردم که به جونگکوک زنگ بزنم... ولی پشیمون شدم... نه تنها به جونگکوک، که به هیچکس نمیگم... نباید انقد ساده بهشون خبر بدم... باید کمی صبر کنم یه طوری بگم که همگی غافلگیر بشن... فعلا صبر میکنم تا جونگکوک از آمریکا برگرده... بعد ببینم موقعیت مناسبی پیش میاد که به همه بگم...
از زبان یون ها:
توی شرکت بودمکه دیدم بایول اومد... بهم سلام کرد... خیلی شاد بنظر میرسید... گفتم:
خواهر کوچولوی من... خیلی شاد بنظر میای!
بایول: بله همینطوره... دیشب بعد چند روز خستگی خیلی خوب خوابیدم برای همین سرحالم
یون ها: منم خوب خوابیدم... چرا انقد شاد نیستم؟
بایول: خبببب... نمیدونم... شاید اندازه من دیدن سپیده دم و بیرون اومدن توی هوای خنک صبح برات جذاب نیست!...
بایول به سمت اتاقش رفت... هیونو که با فاصله کمی از ما ایستاده بود حرفای بایول رو شنید... بعد رفتن بایول سمت من اومد و گفت: این دختر چش بود؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: نمیدونم!...
چند ساعت بعد...
از زبان بورام:
تازه به واشنگتن رسیدیم... به هتل رفتیم... از طرف شرکت برامون اتاق رزرو شده بود... اتاق من به جونگکوک نزدیک بود... بقیه هم سه نفر دیگه که همراهمون بودن یه طبقه با ما فاصله داشتن... جونگکوک گفت میخواد استراحت کنه... گفتم: استراحت کن... چون بعدش میخوام بیام پیشت...
گوشه لب جونگکوک کمی کشیده شد و لبخند خماری زد ک من دیوونش بودم!
جونگکوک:...میبینمت!!
از زبان بایول:
از زمانیکه ازدواج کردم این اولین باری بود که جونگکوک برای یک شب خونه نبود... از تنها بودن توی خونه دلم میگرفت... حتی قرار نبود خانوم جی وون هم بیاد... هیچوقت انقدر عمیق احساس تنهایی نکرده بودم... آزارم میداد!... کمی زود بیدار شدم... ولی ایرادی نداشت... میرم پیش دکتر بعدش میرم شرکت...
از تخت بلند شدم تا آماده بشم...
بعد از آماده شدن از خونه بیرون رفتم.... صبحانه نخوردم چون میلی نداشتم...
سوار ماشینم شدم و پیش پزشک رفتم تا معاینم کنه...
از زبان نویسنده:
بعد از دقایقی بایول پیش دکتر رسید... معاینش میکرد... هنوز حرفی نزده بود... بایول پیش دستی کرد... دقایقی که از معاینه گذشته بود پرسید : خب؟ نتیجه معایناتتون چطور بود؟
دکتر انگشتاشو توی هم گره کرد و گفت: تبریک میگم خانم ایم... شما بارداری!
بایول: باردارم؟... یعنی باقی علائمم مثل سردرد و خستگی همه مربوط به بارداریم میشد؟
-همینطوره... از علایم بارداری بود... جای نگرانی نداره... وضعیت سلامتتون نرماله...
از زبان بایول:
از پیش پزشک که اومدم حالم فرق کرده بود... از شادی توی پوست خودم نمی گنجیدم... دست به گوشیم بردم که به جونگکوک زنگ بزنم... ولی پشیمون شدم... نه تنها به جونگکوک، که به هیچکس نمیگم... نباید انقد ساده بهشون خبر بدم... باید کمی صبر کنم یه طوری بگم که همگی غافلگیر بشن... فعلا صبر میکنم تا جونگکوک از آمریکا برگرده... بعد ببینم موقعیت مناسبی پیش میاد که به همه بگم...
از زبان یون ها:
توی شرکت بودمکه دیدم بایول اومد... بهم سلام کرد... خیلی شاد بنظر میرسید... گفتم:
خواهر کوچولوی من... خیلی شاد بنظر میای!
بایول: بله همینطوره... دیشب بعد چند روز خستگی خیلی خوب خوابیدم برای همین سرحالم
یون ها: منم خوب خوابیدم... چرا انقد شاد نیستم؟
بایول: خبببب... نمیدونم... شاید اندازه من دیدن سپیده دم و بیرون اومدن توی هوای خنک صبح برات جذاب نیست!...
بایول به سمت اتاقش رفت... هیونو که با فاصله کمی از ما ایستاده بود حرفای بایول رو شنید... بعد رفتن بایول سمت من اومد و گفت: این دختر چش بود؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: نمیدونم!...
چند ساعت بعد...
از زبان بورام:
تازه به واشنگتن رسیدیم... به هتل رفتیم... از طرف شرکت برامون اتاق رزرو شده بود... اتاق من به جونگکوک نزدیک بود... بقیه هم سه نفر دیگه که همراهمون بودن یه طبقه با ما فاصله داشتن... جونگکوک گفت میخواد استراحت کنه... گفتم: استراحت کن... چون بعدش میخوام بیام پیشت...
گوشه لب جونگکوک کمی کشیده شد و لبخند خماری زد ک من دیوونش بودم!
جونگکوک:...میبینمت!!
۲۴.۰k
۳۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.