این عشق نیست
پارت ۳/۳ آخر
انداختم چون تو اون لحظه خالی از هر نوع حسی بودم و دنبال اون پسر رفتم منو به اتاقی برد که پسر کوچولوم بود درو باز کرد و منتظر موند تا وارد اتاق شم. روی تخت نشستم و درحال بغل کردن و نوازش کردن مداومش بودم که اون مرد غریب با سرفهای که کرد سعی کرد توجه من رو به خودش جلب کنه: من جونگکوک. دستشو جلوم دراز کرد با تردیدی که داشتم بهش دست دادم و لبخنده محوی تحویلش دادم که ادامه داد: من برادر کوچیکه همسر شما بودم... آا نیاز به تقش بازی کردن نیست اون با رفتارش همه رو از خودش روند و نیاز نیست که بخواین نشون بدین ناراحتش هستین. حرفش که تموم شد گفتم: قراره یش شما بمونم؟ توی چشام نگاه کرد و گفت: ا.اره
بالاخره سوالی که میخواستم رو به زبون اوردم: چرا.
بدون اینکه نگاهشون آرم برداره گفت: چون دوست دارم..
چند سال بعد:
*چیکک* عصبی بهش نگاه کردم باز این دو تا خرگوش میخواستن منو اذیت کنن اره؟ جیغ محکمی گرفتم و گفتم: جونگکوکییییی اگه پیداتتتت کنممم میکشمتت میدونی ارههه
یدفعه از پشت بغلم کرد و روی مبل انداخت: وا چرا ناراحت میشدی هانی خیلی هم عکسه قشنگی ازت گرفتم تازه باید توی البوممون بزارمش هه هه.
غر زدم: یااا چرا همچین عکسی ازم گرفتی ها خب زشت میوفتم تو همشون اینجوری که. محکم تر بغلم کرد و لپمو کشید و گفت: خیلی هم کیوت و ملوس افتادی خانومم با ذوق نگاش کردم: واقعا؟؟ خندید و گفت: معلومه عزیزم:))
آره زندگی هر کسی یه پایان قشنگی داره که فقط باید منتظرت بمونی تا خودشو نشون بده پس اگه جایی تسلیم شدی خسته شدی بدون قراره به جا های خوش زندگیت برسی؛ دیدی مثل ا/ت که الان فک میکنه خوشبخت ترین دختر جهانی درسته؟
پارت اخر رو گذاشتم دوستان یه مقدار اگه از قبل بشناسین منو میدونین چه اتفاقاتی توی این مدت افتاد ولی تمام تلاشمو کردم تا بتونم یه چند پارتی کوتاه بزارم و دوباره قوی برگردم💫💫
انداختم چون تو اون لحظه خالی از هر نوع حسی بودم و دنبال اون پسر رفتم منو به اتاقی برد که پسر کوچولوم بود درو باز کرد و منتظر موند تا وارد اتاق شم. روی تخت نشستم و درحال بغل کردن و نوازش کردن مداومش بودم که اون مرد غریب با سرفهای که کرد سعی کرد توجه من رو به خودش جلب کنه: من جونگکوک. دستشو جلوم دراز کرد با تردیدی که داشتم بهش دست دادم و لبخنده محوی تحویلش دادم که ادامه داد: من برادر کوچیکه همسر شما بودم... آا نیاز به تقش بازی کردن نیست اون با رفتارش همه رو از خودش روند و نیاز نیست که بخواین نشون بدین ناراحتش هستین. حرفش که تموم شد گفتم: قراره یش شما بمونم؟ توی چشام نگاه کرد و گفت: ا.اره
بالاخره سوالی که میخواستم رو به زبون اوردم: چرا.
بدون اینکه نگاهشون آرم برداره گفت: چون دوست دارم..
چند سال بعد:
*چیکک* عصبی بهش نگاه کردم باز این دو تا خرگوش میخواستن منو اذیت کنن اره؟ جیغ محکمی گرفتم و گفتم: جونگکوکییییی اگه پیداتتتت کنممم میکشمتت میدونی ارههه
یدفعه از پشت بغلم کرد و روی مبل انداخت: وا چرا ناراحت میشدی هانی خیلی هم عکسه قشنگی ازت گرفتم تازه باید توی البوممون بزارمش هه هه.
غر زدم: یااا چرا همچین عکسی ازم گرفتی ها خب زشت میوفتم تو همشون اینجوری که. محکم تر بغلم کرد و لپمو کشید و گفت: خیلی هم کیوت و ملوس افتادی خانومم با ذوق نگاش کردم: واقعا؟؟ خندید و گفت: معلومه عزیزم:))
آره زندگی هر کسی یه پایان قشنگی داره که فقط باید منتظرت بمونی تا خودشو نشون بده پس اگه جایی تسلیم شدی خسته شدی بدون قراره به جا های خوش زندگیت برسی؛ دیدی مثل ا/ت که الان فک میکنه خوشبخت ترین دختر جهانی درسته؟
پارت اخر رو گذاشتم دوستان یه مقدار اگه از قبل بشناسین منو میدونین چه اتفاقاتی توی این مدت افتاد ولی تمام تلاشمو کردم تا بتونم یه چند پارتی کوتاه بزارم و دوباره قوی برگردم💫💫
۵۰۰
۰۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.