تک پارتی (وقتی کتکت میزنه....)
#هیونجین
#استری_کیدز
پلکاشو آروم آروم از هم فاصله داد...با سردرد و سرگیجه ی شدیدی که به سراغش اومده بود ، دستش رو روی سرش گذاشت...
آروم همینطور که چشماش نیمه باز بود و بخاطر سردرد کمی قیافش توی هم رفته بود ، دست دیگش رو به تشک تخت حصار کرد تا بتونه از حالت دراز کشیده از روی تخت بلند بشه....
آروم آروم وقتی با محیط و نور عادت میکنه ، پلکاشو از هم فاصله میده که با تو مواجه میشه...
متعجب میشه و چشماش رو کاملا به تو میده...
گوشه ای از اتاق نشسته بود و توی خودت جمع شده بود و آروم آروم همینطور که سرت روی پاهات بود...هق هق میزدی...
هیون با تعجب از روی تخت بلند میشه و توی چند قدمیت میایسته
_ ا..ا.ت...
با شنیدن صداش با ترس سرت رو بالا میگیری که کبودی کنار چشمت به طور واضحی مشخص میشه...
هیون متعجب یک قدم بهت نزدیک میشه که خودت رو بیشتر به دیوار میچسبونی و توی خودت جمع میشی...و صدای هق هق زدنات بیشتر از قبل میشه...
+ ت..ترو خدا...م...من...ن...نزن...
هیون داشت بهت نزدیک میشد که با شنیدن این جمله از طرف تو سر جاش میخکوب شد...با شوک بهت خیره بود که چشمای پر از التماس و ترست رو بهش دادی...
_ چ...چی؟....
توی خودت بیشتر جمع شده بودی و از ترس به خودت میلرزیدی...
_ ع..عشقم..چ..چی
فریاد زدی
+ هق هق...ت..ترو خدا برووو....هق هق... لطفاً.....
هیون شوکه بهت خیره بود...نمیدونست چه اتفاقی افتاده...بی خبر از تمام اون خاطرات دیشب مستیش بود....شبی که برای تو مثل جهنم ساخته بود....
هیون به سمتت اومد و تورو محکم توی بغلش گرفت.....توی بغلش میلرزیدی و مدام تکرار میکردی که بره...هق هق میزدی....جوری که انگار یک هیولا تورو توی چنگش گرفته بود...
هیون اشک توی چشماش جمع شده بود...عشقش چرا اینطور باهاش رفتار میکرد...چرا چیزی یادش نبود....
_ ع..عشقم...اینطوری نکن....قلبم رو میکشنی
آروم آروم به شونش ضربه میزدی و سعی میکردی از خودت دورش کنی...اما اون مرد تورو محکمتوی آغوشش گرفته بود و آروم آروم در حالی که سرش رو توی گردنت فرو کرده بود...اشک میریخت....
آروم آروم همینطور که هق هق میزدی سرت رو به شونه ی مرد تکیه دادی و اشک میریختی...
سعی میکردی دیشب رو که...هیون مست به خونه اومده بود...و تا حد مرگ تورو با هر چیزی که دم دستش اومده زده بود رو فراموش کنی...و حالا...توی بغل همون مرد...آرامش بگیری
#استری_کیدز
پلکاشو آروم آروم از هم فاصله داد...با سردرد و سرگیجه ی شدیدی که به سراغش اومده بود ، دستش رو روی سرش گذاشت...
آروم همینطور که چشماش نیمه باز بود و بخاطر سردرد کمی قیافش توی هم رفته بود ، دست دیگش رو به تشک تخت حصار کرد تا بتونه از حالت دراز کشیده از روی تخت بلند بشه....
آروم آروم وقتی با محیط و نور عادت میکنه ، پلکاشو از هم فاصله میده که با تو مواجه میشه...
متعجب میشه و چشماش رو کاملا به تو میده...
گوشه ای از اتاق نشسته بود و توی خودت جمع شده بود و آروم آروم همینطور که سرت روی پاهات بود...هق هق میزدی...
هیون با تعجب از روی تخت بلند میشه و توی چند قدمیت میایسته
_ ا..ا.ت...
با شنیدن صداش با ترس سرت رو بالا میگیری که کبودی کنار چشمت به طور واضحی مشخص میشه...
هیون متعجب یک قدم بهت نزدیک میشه که خودت رو بیشتر به دیوار میچسبونی و توی خودت جمع میشی...و صدای هق هق زدنات بیشتر از قبل میشه...
+ ت..ترو خدا...م...من...ن...نزن...
هیون داشت بهت نزدیک میشد که با شنیدن این جمله از طرف تو سر جاش میخکوب شد...با شوک بهت خیره بود که چشمای پر از التماس و ترست رو بهش دادی...
_ چ...چی؟....
توی خودت بیشتر جمع شده بودی و از ترس به خودت میلرزیدی...
_ ع..عشقم..چ..چی
فریاد زدی
+ هق هق...ت..ترو خدا برووو....هق هق... لطفاً.....
هیون شوکه بهت خیره بود...نمیدونست چه اتفاقی افتاده...بی خبر از تمام اون خاطرات دیشب مستیش بود....شبی که برای تو مثل جهنم ساخته بود....
هیون به سمتت اومد و تورو محکم توی بغلش گرفت.....توی بغلش میلرزیدی و مدام تکرار میکردی که بره...هق هق میزدی....جوری که انگار یک هیولا تورو توی چنگش گرفته بود...
هیون اشک توی چشماش جمع شده بود...عشقش چرا اینطور باهاش رفتار میکرد...چرا چیزی یادش نبود....
_ ع..عشقم...اینطوری نکن....قلبم رو میکشنی
آروم آروم به شونش ضربه میزدی و سعی میکردی از خودت دورش کنی...اما اون مرد تورو محکمتوی آغوشش گرفته بود و آروم آروم در حالی که سرش رو توی گردنت فرو کرده بود...اشک میریخت....
آروم آروم همینطور که هق هق میزدی سرت رو به شونه ی مرد تکیه دادی و اشک میریختی...
سعی میکردی دیشب رو که...هیون مست به خونه اومده بود...و تا حد مرگ تورو با هر چیزی که دم دستش اومده زده بود رو فراموش کنی...و حالا...توی بغل همون مرد...آرامش بگیری
۴۴.۸k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.