خونه جدید مبارک. پارت 19
پریدم .
همه چیز با جزئیات یادمه
اما چرا ؟
چرا جیمین این کار رو کرد ؟
الان باید چیکار کنم ؟
برم پیش جیمین و داد و بیداد کنم؟
انتقام ؟
ساعت رو نگاه کردم ساعت ۳ صبح بود .
هوای سردی کل اتاق رو گرفته بود .
سعی کردم دوباره بخوابم اما ترسیدم دوباره همه چیز یادم بره برای همین همه چیز رو یک جا نوشتم واونو گزاشتم زیر بالشم .
دیگه هرچی صبر کردم نتونستم بخوابم .
دلم می خواست گریه کنم و فریاد بزنم ولی نمی تونستم یه حس نا آشنا بدنم رو تسخیر کرده بود .
صبح که شد رفتم صبحونه بخورم .
شوگا : دیشب خوب نخوابیدی ؟
گفتم راستش نه ،برای دستشویی بیدار شدم ولی بعدش دیگه خوابم نبرد .
شوگا : برو به اون پرنده یکم غذا بده زیرشم تمیز کن همه جارو کثیف کرده .
رفتم و این کار ها رو انجام دادم .
به شوگا گفتم : قشنگ به ( جیمینا) رسیدم .
تو ذهنم گفتم: بدبخت شدم .فهمید .
شوگا در حال خوردن چایی بود و صورتش یجوری بود انگار متوجه نشد اما وقتی داشتم ازش دور می شدم حس می کردم حواسش بهم هست .حس ترسناکی بود .
از اون به بعد سعی کردم خیلی سوتی ندم .
همش باهاش سر قرار می رفتم و سعی میکردم. خوب نقش یک عاشق رو بازی کنم .پاهام کمکم خوب شدن اما قلبم نه
خیلی سخت بود. هر روز دلم می خواست گریه کنم .هر روز دلم می خواست از این نقش الکی فرار کنم.اما نمی شد این کار فقط به ضررم بود .باید برای فهمیدن حقیقت تحمل میکردم .
سم داشت پیشرفت می کرد .درد غیر قابل تحملی داشت .
دکترا گفتن اگر خود بدن مقابله نکنه کارم تمومه .
دیگه بعضی شب ها نمی تونستم خودمو مخفی کنم و زمان خوابم تبدیل شده بود به زمان گریه .
اگر فکر می کردم خیلی حالم بده از خونه می زدم بیرون .
فکر اینکه چرا باید این کار رو بکنم داشت روانیم میکرد. انگار کلی انتخاب داشتم اما فقط یک گزینه فعال بود .
یک شب که از خونه زده بودم ساعت ۴ صبح بیرون رفتم همون پارک همیشگی .
یکی از بطری های مشروب شوگا رو کش رفتم .
فقط گریه می کردم و می نوشیدم.
حس کردم یکی پشت سرمه . بر گشتم جیمین بود .گریه ام قطع شد .سعی کردم بی خیال باشم ولی قیافم خیلی برای بی خیال بودن داغون بود.
جیمین با حالت فوق سردی : این جا چه غلطی می کنی ؟
همه ی مردم اینجا می دونن تو مریضی .
گفتم : به تو چه ؟ من بمیرم تو رنگی تو تغییری ایجاد نمیشه .چرا نگرانی ؟
جیمین : دلم نمی خواد این شهر قشنگ بوی جنازه ی گندیده ی تورو بگیره.
سعی کردم راه بیوفتم اما اینقدر مست بودم که شل می زدم داشتم از خیابون رد می شدم که یه نور کور کننده از کامیونی چشمم رو کور کرد و زمینم زد .
چشمام رو بستم و برای مرگ آماده شدم . پلک هام از شدت نور رنگ سفید رو میدیدم . اما بعد از چند ثانیه نور سفید و صدای کامیون از بین رفت، و دست سردی رو پشتم حس کردم.
همه چیز با جزئیات یادمه
اما چرا ؟
چرا جیمین این کار رو کرد ؟
الان باید چیکار کنم ؟
برم پیش جیمین و داد و بیداد کنم؟
انتقام ؟
ساعت رو نگاه کردم ساعت ۳ صبح بود .
هوای سردی کل اتاق رو گرفته بود .
سعی کردم دوباره بخوابم اما ترسیدم دوباره همه چیز یادم بره برای همین همه چیز رو یک جا نوشتم واونو گزاشتم زیر بالشم .
دیگه هرچی صبر کردم نتونستم بخوابم .
دلم می خواست گریه کنم و فریاد بزنم ولی نمی تونستم یه حس نا آشنا بدنم رو تسخیر کرده بود .
صبح که شد رفتم صبحونه بخورم .
شوگا : دیشب خوب نخوابیدی ؟
گفتم راستش نه ،برای دستشویی بیدار شدم ولی بعدش دیگه خوابم نبرد .
شوگا : برو به اون پرنده یکم غذا بده زیرشم تمیز کن همه جارو کثیف کرده .
رفتم و این کار ها رو انجام دادم .
به شوگا گفتم : قشنگ به ( جیمینا) رسیدم .
تو ذهنم گفتم: بدبخت شدم .فهمید .
شوگا در حال خوردن چایی بود و صورتش یجوری بود انگار متوجه نشد اما وقتی داشتم ازش دور می شدم حس می کردم حواسش بهم هست .حس ترسناکی بود .
از اون به بعد سعی کردم خیلی سوتی ندم .
همش باهاش سر قرار می رفتم و سعی میکردم. خوب نقش یک عاشق رو بازی کنم .پاهام کمکم خوب شدن اما قلبم نه
خیلی سخت بود. هر روز دلم می خواست گریه کنم .هر روز دلم می خواست از این نقش الکی فرار کنم.اما نمی شد این کار فقط به ضررم بود .باید برای فهمیدن حقیقت تحمل میکردم .
سم داشت پیشرفت می کرد .درد غیر قابل تحملی داشت .
دکترا گفتن اگر خود بدن مقابله نکنه کارم تمومه .
دیگه بعضی شب ها نمی تونستم خودمو مخفی کنم و زمان خوابم تبدیل شده بود به زمان گریه .
اگر فکر می کردم خیلی حالم بده از خونه می زدم بیرون .
فکر اینکه چرا باید این کار رو بکنم داشت روانیم میکرد. انگار کلی انتخاب داشتم اما فقط یک گزینه فعال بود .
یک شب که از خونه زده بودم ساعت ۴ صبح بیرون رفتم همون پارک همیشگی .
یکی از بطری های مشروب شوگا رو کش رفتم .
فقط گریه می کردم و می نوشیدم.
حس کردم یکی پشت سرمه . بر گشتم جیمین بود .گریه ام قطع شد .سعی کردم بی خیال باشم ولی قیافم خیلی برای بی خیال بودن داغون بود.
جیمین با حالت فوق سردی : این جا چه غلطی می کنی ؟
همه ی مردم اینجا می دونن تو مریضی .
گفتم : به تو چه ؟ من بمیرم تو رنگی تو تغییری ایجاد نمیشه .چرا نگرانی ؟
جیمین : دلم نمی خواد این شهر قشنگ بوی جنازه ی گندیده ی تورو بگیره.
سعی کردم راه بیوفتم اما اینقدر مست بودم که شل می زدم داشتم از خیابون رد می شدم که یه نور کور کننده از کامیونی چشمم رو کور کرد و زمینم زد .
چشمام رو بستم و برای مرگ آماده شدم . پلک هام از شدت نور رنگ سفید رو میدیدم . اما بعد از چند ثانیه نور سفید و صدای کامیون از بین رفت، و دست سردی رو پشتم حس کردم.
۱۲.۱k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.