نام فیک: شروع زندگیه من
نام فیک: شروع زندگیه من
سلام من ا.تم بیست و چهار سالمه منو تهیونگ یه ساله همو میشناسیم و عاشق همیم ولی خانواده ی تهیونگ مخالفت میکردن تهیونگ به حرف خانوادش گوش نداد باهم ازدواج کردیم اما خانواده ی تهیونگ تو زندگیمون سرک میکشن
مامان تهیونگ خیلی مارو اذیت میکنه و همیشه توی زندگیمون دخالت میکنه اسم خواهره. تهیونگ کیم سونگ جی هستش و اسم برادرش کیم مین هو هست
تهیونگ ویو
سلام من تهیونگ هستم و همونطور که ا.ت گف ما یه ساله همو میشناسیم و عاشق همیم منو ا.ت ازدواج کردیم ولی مامانم خیلی ا.ت رو اذیت میکنه
و من تصمیم گرفتم با ا.ت یه خونه ی جدید دور از مامانم اینا بگیرم و ا.ت خیلی خوشحال بود چون مامانم خیلی اذیتش میکرد همینطور خواهرام
ا. ت ویو
ما فردا از این خونه برای همیشه میریم پس یه امشبو هم باید تحملشون کنم
تهیونگ: اره همین امشبه دیگه تموم میشه
(همو بغل میکنن)
در اتاقشون زده میشه
تهیونگ: بیا تو (خواهره ته بود
سونگ جی: داداش مامان گف بیام برای شام صداتون بزنم
تهیونگ: باشه برو ماهم میایم(خواهر تهیونگ رف)
ا. ت: امیدوارم مامانت باز بهم گیر نده
تهیونگ: دیگه کسی نمیتونه بهت چیزی بگه(پیشونیه ا. ت رو میبوسه میرن پایین میشن تهیونگ واسه ا. ت یه صندلی کنار خودش میزاره)
مادر تهیونگ: چیکار میکنی
تهیونگ: صندلیه زنم رو کنار خودم گذاشتم چیه نمیتونم کنار زنم بشینم
مادر تهیونگ:(با حرص) البته که میتونی
ا. ت ویو
تهیونگ به من. گف بعد شام بهشون میگه و من منتظر بودم تا شام تموم شه که برادر تهیونگ یعنی مین هو بهم گف: ا. ت چرا چیزی نمیخوری بهش گفتم چیزه یکم ذهنم درگیره و یخورده غذا واسه خودم کشیدم و خوردم
خوب بچه ها اگه خوشتون اومد بهم بگید که ادامه بدم این فیک رو
شرط هاهم اینه 10 تا لایک
سلام من ا.تم بیست و چهار سالمه منو تهیونگ یه ساله همو میشناسیم و عاشق همیم ولی خانواده ی تهیونگ مخالفت میکردن تهیونگ به حرف خانوادش گوش نداد باهم ازدواج کردیم اما خانواده ی تهیونگ تو زندگیمون سرک میکشن
مامان تهیونگ خیلی مارو اذیت میکنه و همیشه توی زندگیمون دخالت میکنه اسم خواهره. تهیونگ کیم سونگ جی هستش و اسم برادرش کیم مین هو هست
تهیونگ ویو
سلام من تهیونگ هستم و همونطور که ا.ت گف ما یه ساله همو میشناسیم و عاشق همیم منو ا.ت ازدواج کردیم ولی مامانم خیلی ا.ت رو اذیت میکنه
و من تصمیم گرفتم با ا.ت یه خونه ی جدید دور از مامانم اینا بگیرم و ا.ت خیلی خوشحال بود چون مامانم خیلی اذیتش میکرد همینطور خواهرام
ا. ت ویو
ما فردا از این خونه برای همیشه میریم پس یه امشبو هم باید تحملشون کنم
تهیونگ: اره همین امشبه دیگه تموم میشه
(همو بغل میکنن)
در اتاقشون زده میشه
تهیونگ: بیا تو (خواهره ته بود
سونگ جی: داداش مامان گف بیام برای شام صداتون بزنم
تهیونگ: باشه برو ماهم میایم(خواهر تهیونگ رف)
ا. ت: امیدوارم مامانت باز بهم گیر نده
تهیونگ: دیگه کسی نمیتونه بهت چیزی بگه(پیشونیه ا. ت رو میبوسه میرن پایین میشن تهیونگ واسه ا. ت یه صندلی کنار خودش میزاره)
مادر تهیونگ: چیکار میکنی
تهیونگ: صندلیه زنم رو کنار خودم گذاشتم چیه نمیتونم کنار زنم بشینم
مادر تهیونگ:(با حرص) البته که میتونی
ا. ت ویو
تهیونگ به من. گف بعد شام بهشون میگه و من منتظر بودم تا شام تموم شه که برادر تهیونگ یعنی مین هو بهم گف: ا. ت چرا چیزی نمیخوری بهش گفتم چیزه یکم ذهنم درگیره و یخورده غذا واسه خودم کشیدم و خوردم
خوب بچه ها اگه خوشتون اومد بهم بگید که ادامه بدم این فیک رو
شرط هاهم اینه 10 تا لایک
۱۳.۹k
۰۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.