فیک کوک ( اعتماد)پارت۹۰
از زبان ا/ت
انگار جمله هام واسه هیونسا تمسخر آمیز بود که گفت : تلاش الکی
این جمله رو زد و گوشی رو قطع کرد
با اشکی حالا تو چشمام حلقه زده بود گفتم : کثیف تر از تو ندیدم هیونسا
همچنان بهم زل زده بود هولش دادم عقب و گفتم : تو یه آدم پستی میفهمی پست
کمرم رو چسبید و کشیدم سمت خودش یه چند میلی متر باهم فاصله داشتیم سعی داشتم ازش فاصله بگیرم ولی هیچ جوره موفق نبودم
سرش رو آورد نزدیک قصدش بوسیدنم بود اما من تاحال به هیچکس جز یه نفر که تمام زندگیم بود اجازه این کار رو نداده بودم نفسش که پخش شد تو صورتم هولش دادم عقب و یه سیلی که بیشتر از این حقش بود خوابوندم توی صورتش
دیگه نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم
ایندفعه با وحشی گری کمرم رو چسبید و با زور بوسیدم هر چقدر مشت و لگد انداختم اثری نداشت با فشار ولم کرد که افتادم روی زمین دستم رو روی لبام میکشیدم که جای این کثافت پاک بشه با داد گفت : حق تو ملایمت نیست حقت همین وحشی بازیه
بلند داد زدم و گفتم : ازت متنفرم متنفر
سریع رفت و منو با اعذاب وجدانی که تو وجودم بوجود آورد تنها گذاشت عوضیه آشغال چشمام رو روی هم فشار دادم تا بتونم نفس بکشم دستام رو داخل موهام بردم و پاهام رو جمع کردم و فقط از خدا میخواستم همینجا نفسم رو ببره تا منو از این زندگی که هر لحظه باهاش اعذابم میده تموم بشه..چرا چرا واقعا اینقدر سخت بود واسم من که هنوز حتی نصفه عمرم رو نگذروندم که اینقدر سخت گرفتم
ساکت گریه میکردم اما انگار دست خودم نبود..سرم پایین بود خودمم واسه گریه هام دلم میسوخت
صدا های عجیبی از بیرون میومد...
سرم رو بلند کردم...نکنه اومده ؟
صدای باز شدن در اومد و هیونسا با سرعت اومد سمتم بازوم رو گرفت و بلندم کرد و با عجله از اون جای سیاه خارجم کرد و توی یه جای بزرگتر بردم
همونطور که بازوم تو دستش اسیر بود آروم گفتم : چیکار میخوای بکنی
جوابی نگرفتم اسلحش رو با آرامش درآورد با دیدن اسلحه دوباره پرسیدم : جواب بده چیکار میخوای بکنی ؟
با داد گفت : خفه شو
دادش اینقدر کارساز بود که لال مونی گرفتم
از زبان نویسنده
جاش رو پیدا کرده بود و الان بیرون جایی وایستاده بود که ا زندگیش داخل بود و معلوم نبود با چه دردسرایی داره دست و پنجه نرم میکنه
تهیونگ گفت : من با این اسلحه چیکار کنم
جانگ شین با اعصبانیت گفت : تهیونگ به نظرت با اسلحه چیکار میکنن داداش تو تا همین ۳۰ سالگی با اسلحه بزرگ شدیاااا باید باهاش از خودت دفاع کنی
جونگ کوک که طاقتش سر رسیده بود گفت : جانگ شین با من بیا تهیونگ تو هم با آدمات از اون طرف برو
تهیونگ سرش رو به نشونه تایید حرف جونگ کوک تکون داد و رفت
جونگ کوک بازم واسه دومین بار توی زندگیش ترسیده بود و بازم بخاطر اون دختر همچین ترسی داشت
با صدای جانگ شین که گفت : هرچه زودتر بریم داخل واسه ا/ت بهتره
بدون معطلی رفتن داخل
از زبان ا/ت
صدا ها زیاد و نزدیک میشدن و قلبه منم سخت از این صداها به درد میومد و میترسید
هیونسا منو به جلوش هدایت کرد و اسلحه رو چسبوند به سرم و با لحن جدی گفت : راه بیوفت
با لرزی که تو بدنم بود قدم اول رو برداشتم که چند نفر وارده این نا کجا آباد شدن
هیونسا به سرعت باد منو کشید سمت خودشو اسلحه رو گذاشت روی سرم
وقتی شخصی که جلوتر از همشون توی این تاریکی وایستاده بود نزدیک شد چهرش نمایان شد برام
اون لحظه توی دلم ازش شاکی شدم...جونگ کوک چرا اومدی
دستام رو روی بازوی هیونسا که دوره گردنم حلقه بود رو گرفتم تا بیشتر از این راه نفسم رو نبنده
انگار جمله هام واسه هیونسا تمسخر آمیز بود که گفت : تلاش الکی
این جمله رو زد و گوشی رو قطع کرد
با اشکی حالا تو چشمام حلقه زده بود گفتم : کثیف تر از تو ندیدم هیونسا
همچنان بهم زل زده بود هولش دادم عقب و گفتم : تو یه آدم پستی میفهمی پست
کمرم رو چسبید و کشیدم سمت خودش یه چند میلی متر باهم فاصله داشتیم سعی داشتم ازش فاصله بگیرم ولی هیچ جوره موفق نبودم
سرش رو آورد نزدیک قصدش بوسیدنم بود اما من تاحال به هیچکس جز یه نفر که تمام زندگیم بود اجازه این کار رو نداده بودم نفسش که پخش شد تو صورتم هولش دادم عقب و یه سیلی که بیشتر از این حقش بود خوابوندم توی صورتش
دیگه نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم
ایندفعه با وحشی گری کمرم رو چسبید و با زور بوسیدم هر چقدر مشت و لگد انداختم اثری نداشت با فشار ولم کرد که افتادم روی زمین دستم رو روی لبام میکشیدم که جای این کثافت پاک بشه با داد گفت : حق تو ملایمت نیست حقت همین وحشی بازیه
بلند داد زدم و گفتم : ازت متنفرم متنفر
سریع رفت و منو با اعذاب وجدانی که تو وجودم بوجود آورد تنها گذاشت عوضیه آشغال چشمام رو روی هم فشار دادم تا بتونم نفس بکشم دستام رو داخل موهام بردم و پاهام رو جمع کردم و فقط از خدا میخواستم همینجا نفسم رو ببره تا منو از این زندگی که هر لحظه باهاش اعذابم میده تموم بشه..چرا چرا واقعا اینقدر سخت بود واسم من که هنوز حتی نصفه عمرم رو نگذروندم که اینقدر سخت گرفتم
ساکت گریه میکردم اما انگار دست خودم نبود..سرم پایین بود خودمم واسه گریه هام دلم میسوخت
صدا های عجیبی از بیرون میومد...
سرم رو بلند کردم...نکنه اومده ؟
صدای باز شدن در اومد و هیونسا با سرعت اومد سمتم بازوم رو گرفت و بلندم کرد و با عجله از اون جای سیاه خارجم کرد و توی یه جای بزرگتر بردم
همونطور که بازوم تو دستش اسیر بود آروم گفتم : چیکار میخوای بکنی
جوابی نگرفتم اسلحش رو با آرامش درآورد با دیدن اسلحه دوباره پرسیدم : جواب بده چیکار میخوای بکنی ؟
با داد گفت : خفه شو
دادش اینقدر کارساز بود که لال مونی گرفتم
از زبان نویسنده
جاش رو پیدا کرده بود و الان بیرون جایی وایستاده بود که ا زندگیش داخل بود و معلوم نبود با چه دردسرایی داره دست و پنجه نرم میکنه
تهیونگ گفت : من با این اسلحه چیکار کنم
جانگ شین با اعصبانیت گفت : تهیونگ به نظرت با اسلحه چیکار میکنن داداش تو تا همین ۳۰ سالگی با اسلحه بزرگ شدیاااا باید باهاش از خودت دفاع کنی
جونگ کوک که طاقتش سر رسیده بود گفت : جانگ شین با من بیا تهیونگ تو هم با آدمات از اون طرف برو
تهیونگ سرش رو به نشونه تایید حرف جونگ کوک تکون داد و رفت
جونگ کوک بازم واسه دومین بار توی زندگیش ترسیده بود و بازم بخاطر اون دختر همچین ترسی داشت
با صدای جانگ شین که گفت : هرچه زودتر بریم داخل واسه ا/ت بهتره
بدون معطلی رفتن داخل
از زبان ا/ت
صدا ها زیاد و نزدیک میشدن و قلبه منم سخت از این صداها به درد میومد و میترسید
هیونسا منو به جلوش هدایت کرد و اسلحه رو چسبوند به سرم و با لحن جدی گفت : راه بیوفت
با لرزی که تو بدنم بود قدم اول رو برداشتم که چند نفر وارده این نا کجا آباد شدن
هیونسا به سرعت باد منو کشید سمت خودشو اسلحه رو گذاشت روی سرم
وقتی شخصی که جلوتر از همشون توی این تاریکی وایستاده بود نزدیک شد چهرش نمایان شد برام
اون لحظه توی دلم ازش شاکی شدم...جونگ کوک چرا اومدی
دستام رو روی بازوی هیونسا که دوره گردنم حلقه بود رو گرفتم تا بیشتر از این راه نفسم رو نبنده
۱۸۸.۶k
۰۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.