گس لایتر/ ۱۹۶
***********************************
صبح روز بعد....
نابی صبح زود بیدار شده بود... صبحونشو تنهایی خورد... چون کسی بیدار نشده بود...
میخواست از خونه بیرون بره... اما قبلش تصمیم گرفت به دختراش سری بزنه...
سراغ اتاق یون ها رفت...
به آرومی و بی صدا در رو باز کرد...
از دور بهش نگاه کرد که هنوز توی خواب عمیقه...
در رو بست و سمت اتاق بایول رفت...
آهسته در رو باز کرد... اما دید که بایول زانوهاشو بغل کرده و روی تخت نشسته... و به جونگ هون نگاه میکنه...
اونقدر در رو آروم باز کرده بود که بایول متوجهش نشده بود...
صداش زد...
نابی: بایول؟... دخترم؟...
جوابی نشنید...
هنوز متوجهش نشده بود...
به جلو قدم برداشت و سمتش رفت... و وقتی نزدیکش شد دستشو روی شونش گذاشت و گفت: دخترم؟...
بایول برگشت و نگاهش کرد... چشماش از شدت بیخوابی پف کرده بود...
نابی از دیدنش غمگین شد... دستی روی صورتش کشید و گفت: عزیزم... چرا چشات پف کرده؟ از کی بیداری؟
بایول: من... نخوابیدم... البته سر شب خوابیدم... ولی انقد کابوس دیدم که بیدار شدم
نابی: یعنی تمام شب رو بیدار بودی؟....
بایول درحالیکه خیره به جونگ هون بود سرشو به نشونه تاکید تکون داد...
نابی با دیدن حال روحی وخیم بایول خشمگین شد... لبشو گاز میگرفت تا جلوی بغضشو بگیره...
با صدایی که لرزون شد پرسید: جونگکوک... کجاس؟ خونه ی خودتون؟ یا پدر مادرش؟....
بایول حال صحبت نداشت... حتی براش مهم نبود چرا مادرش اینو میپرسه... فقط برای اینکه زودتر بره جواب داد...
بایول: قبل از اومدن من... اونم رفت...
نابی وقتی جوابشو گرفت عصبانی از اتاق بیرون رفت...
از پله ها پایین میرفت که صدای جر و بحث خدمتکارشون رو با یه زن دیگه شنید...
با عجله جلو رفت...
نابی: اینجا چخبره؟
خدمتکارش کنار رفت و چهره ی جی وون ظاهر شد...
-این خانوم میگه دخترتون گفته بیاد اینجا... معلوم نیست کیه...
نابی با دیدنش گفت: خانوم جی وون... شما اینجا چیکار میکنی؟...
جی وون مِن مِن کنان گفت: من دیشب با خانوم بایول حرف زدم... بهم گفتن از این به بعد بیام اینجا کار کنم
-ما اینجا کسیو نمیخوایم... خانوم ایم نخواسته کسی بیاد...
نابی با دیدن گستاخی خدمتکارش فریاد زد: تو ساکت باش... برو سر کارت...
بعد با لحن ملایم تر جواب داد: خانوم جی وون... شما بیاین داخل... من کار دارم... میرم و برمیگردم صحبت میکنیم... ولی فعلا توی پذیرایی بمونین... آشپزخونه نرین...
و بدون اینکه صبر کنه جوابی بشنوه رفت....
***************************
نامو توی اتاق جونگکوک بود... در رو از داخل قفل کرده بود و وقتی کسی در میزد جواب نمیداد...
کنار پنجره ایستاده بود و محوطه ی حیاط جلوی چشمش بود...
*********************
جونگکوک هنوز روی کاناپه دراز کشیده بود... با شنیدن صدای نایون که بالا سرش ایستاده بود چشماشو باز کرد...
نایون: جونگکوکا... چرا اینجا خوابیدی؟...
جونگکوک درحالیکه از حالت دراز کشیده بیرون اومد و نشست دستی به صورتش کشید و زیر لب گفت: دیروقت اومدم...
ناگهان با صدای ضربه ی بلندی که توی در خورد شوک شدن...
کسی با مشت در میزد....
نایون و جونگکوک سر جا ایستاده بودن...
خدمتکارشون سراسیمه رفت تا در رو باز کنه...
به محض باز شدن در سر و صداها بیشتر شد...
جونگکوک و نایون به سمت منبع صدا رفتن...
نامو از پله ها پایین دوید... اون میدونست که نابی اومده! از پنجره دیده بودش...
******
نابی با صدای بلند فریاد میزد...
نابی: جئون جونگکوک کجایی!...
قبل از اینکه نایون و جونگکوک فرصت کنن حرفی بزنن زیر گوش جونگکوک داغ شد...
از شدت سیلی ای که توی گوشش خورد سرش به سمت دیگه چرخید....
صبح روز بعد....
نابی صبح زود بیدار شده بود... صبحونشو تنهایی خورد... چون کسی بیدار نشده بود...
میخواست از خونه بیرون بره... اما قبلش تصمیم گرفت به دختراش سری بزنه...
سراغ اتاق یون ها رفت...
به آرومی و بی صدا در رو باز کرد...
از دور بهش نگاه کرد که هنوز توی خواب عمیقه...
در رو بست و سمت اتاق بایول رفت...
آهسته در رو باز کرد... اما دید که بایول زانوهاشو بغل کرده و روی تخت نشسته... و به جونگ هون نگاه میکنه...
اونقدر در رو آروم باز کرده بود که بایول متوجهش نشده بود...
صداش زد...
نابی: بایول؟... دخترم؟...
جوابی نشنید...
هنوز متوجهش نشده بود...
به جلو قدم برداشت و سمتش رفت... و وقتی نزدیکش شد دستشو روی شونش گذاشت و گفت: دخترم؟...
بایول برگشت و نگاهش کرد... چشماش از شدت بیخوابی پف کرده بود...
نابی از دیدنش غمگین شد... دستی روی صورتش کشید و گفت: عزیزم... چرا چشات پف کرده؟ از کی بیداری؟
بایول: من... نخوابیدم... البته سر شب خوابیدم... ولی انقد کابوس دیدم که بیدار شدم
نابی: یعنی تمام شب رو بیدار بودی؟....
بایول درحالیکه خیره به جونگ هون بود سرشو به نشونه تاکید تکون داد...
نابی با دیدن حال روحی وخیم بایول خشمگین شد... لبشو گاز میگرفت تا جلوی بغضشو بگیره...
با صدایی که لرزون شد پرسید: جونگکوک... کجاس؟ خونه ی خودتون؟ یا پدر مادرش؟....
بایول حال صحبت نداشت... حتی براش مهم نبود چرا مادرش اینو میپرسه... فقط برای اینکه زودتر بره جواب داد...
بایول: قبل از اومدن من... اونم رفت...
نابی وقتی جوابشو گرفت عصبانی از اتاق بیرون رفت...
از پله ها پایین میرفت که صدای جر و بحث خدمتکارشون رو با یه زن دیگه شنید...
با عجله جلو رفت...
نابی: اینجا چخبره؟
خدمتکارش کنار رفت و چهره ی جی وون ظاهر شد...
-این خانوم میگه دخترتون گفته بیاد اینجا... معلوم نیست کیه...
نابی با دیدنش گفت: خانوم جی وون... شما اینجا چیکار میکنی؟...
جی وون مِن مِن کنان گفت: من دیشب با خانوم بایول حرف زدم... بهم گفتن از این به بعد بیام اینجا کار کنم
-ما اینجا کسیو نمیخوایم... خانوم ایم نخواسته کسی بیاد...
نابی با دیدن گستاخی خدمتکارش فریاد زد: تو ساکت باش... برو سر کارت...
بعد با لحن ملایم تر جواب داد: خانوم جی وون... شما بیاین داخل... من کار دارم... میرم و برمیگردم صحبت میکنیم... ولی فعلا توی پذیرایی بمونین... آشپزخونه نرین...
و بدون اینکه صبر کنه جوابی بشنوه رفت....
***************************
نامو توی اتاق جونگکوک بود... در رو از داخل قفل کرده بود و وقتی کسی در میزد جواب نمیداد...
کنار پنجره ایستاده بود و محوطه ی حیاط جلوی چشمش بود...
*********************
جونگکوک هنوز روی کاناپه دراز کشیده بود... با شنیدن صدای نایون که بالا سرش ایستاده بود چشماشو باز کرد...
نایون: جونگکوکا... چرا اینجا خوابیدی؟...
جونگکوک درحالیکه از حالت دراز کشیده بیرون اومد و نشست دستی به صورتش کشید و زیر لب گفت: دیروقت اومدم...
ناگهان با صدای ضربه ی بلندی که توی در خورد شوک شدن...
کسی با مشت در میزد....
نایون و جونگکوک سر جا ایستاده بودن...
خدمتکارشون سراسیمه رفت تا در رو باز کنه...
به محض باز شدن در سر و صداها بیشتر شد...
جونگکوک و نایون به سمت منبع صدا رفتن...
نامو از پله ها پایین دوید... اون میدونست که نابی اومده! از پنجره دیده بودش...
******
نابی با صدای بلند فریاد میزد...
نابی: جئون جونگکوک کجایی!...
قبل از اینکه نایون و جونگکوک فرصت کنن حرفی بزنن زیر گوش جونگکوک داغ شد...
از شدت سیلی ای که توی گوشش خورد سرش به سمت دیگه چرخید....
۶۶.۲k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.