پارت ⁹ 🦋🦋🦋🦋 Blue butterfly. 🦋🦋🦋🦋
+اره یه فرد قابل اعتماد فرستادم رفته دنبالش و میارش عمارت شما... زیاد نمیتونم صحبت کنم عصر میام عمارت همه چیز رو توضیح میدم فقط لطفا مراقب لی ین باشین...
کوک « امروز خیلی خوشحال و پر انرژی بودم... قرار بود با بهترینام کلی خوش بگذرونم و برای همین دیشب رو خوب استراحت کردم تا امروز انرژی داشته باشم.... از کمد لباسیم یه تیشرت و سویشرت مشکی با شلوار لی مشکی در آوردم و بعد از خوردن شیر موزم از خونه خارج شدم و سوار ماشین شدم و با راننده خصوصیم به طرف عمارت کیم حرکت کردیم..... داشتم گوشیم رو چک میکردم که راننده رادیو رو روشن کرد.... همه چیز خوب بود اما تا زمانی که از اون ظبط کوفتی خبر مرگ پدر و مادر لی ین و ناپدید شدنش پخش نشده بود؛ سریع توی سرچ مخاطبینم دنبال اسم ته گشتم و دکمه بر قراری تماس با ته ته ببرو رو زدم..... بعد از خوردن چند بوق صدای گرفته ی تهیونگ توی گوشم اکو شد و این مهره تاییدی بود برای همه ی اخباری که تا الان شنیدم...
کوک « ✓
ته « ☆
☆بله کوک
✓ته واقعیت داره که پدر و مادر لی ین مُردن و خودش ناپدید شده؟
☆متاسفانه بله.... اما تاعه به پدر زنگ زد و گفت لی ین حالش خوبه و قراره بیاد عمارت....
✓خدا رو شکر.... شوک بزرگی بهش وارد شده.... اخه چه گناهی کرده بود که این بلا سرش اومد اخه
☆ نمیدونم کوک نمیدونم..... فقط اینو میدونم که ما باید پیشش باشیم..... احتمالا تا الان جیمین و یونا هم قضیه رو فهمیدن بهشون خبر بده
✓خیلی خوب نگران نباش بسپارش به من به یونا و جیمین خبر میدم....
جیمین« از اونجایی که خونه منو و یونا نزدیک هم بود...تصمیم گرفتیم امروز رو با هم بریم...درسته عین خروس جنگی بودیم اما خب یونا شش سالی میشد که دوست صمیمی من بود.. یه تیپ سفید زدم و به خودم توی آینه نگاه کردم @_@ اوه خدایا چی آفریدی.... و به موهای هلوییم نگاه کردم از اون خنده ها که چشمام رو مخفی میکنه زدم و از خونه خارج شدم و به بنز مشکی تکیه دادم تا یونا بیاد.... به آسمون نگاه میکردم که متوجه لرزش گوشیم شدم... عه کوکی خرگوشه اس که.... چرا الان زنگ زدی الحق که شیر موزی.....
کوک « امروز خیلی خوشحال و پر انرژی بودم... قرار بود با بهترینام کلی خوش بگذرونم و برای همین دیشب رو خوب استراحت کردم تا امروز انرژی داشته باشم.... از کمد لباسیم یه تیشرت و سویشرت مشکی با شلوار لی مشکی در آوردم و بعد از خوردن شیر موزم از خونه خارج شدم و سوار ماشین شدم و با راننده خصوصیم به طرف عمارت کیم حرکت کردیم..... داشتم گوشیم رو چک میکردم که راننده رادیو رو روشن کرد.... همه چیز خوب بود اما تا زمانی که از اون ظبط کوفتی خبر مرگ پدر و مادر لی ین و ناپدید شدنش پخش نشده بود؛ سریع توی سرچ مخاطبینم دنبال اسم ته گشتم و دکمه بر قراری تماس با ته ته ببرو رو زدم..... بعد از خوردن چند بوق صدای گرفته ی تهیونگ توی گوشم اکو شد و این مهره تاییدی بود برای همه ی اخباری که تا الان شنیدم...
کوک « ✓
ته « ☆
☆بله کوک
✓ته واقعیت داره که پدر و مادر لی ین مُردن و خودش ناپدید شده؟
☆متاسفانه بله.... اما تاعه به پدر زنگ زد و گفت لی ین حالش خوبه و قراره بیاد عمارت....
✓خدا رو شکر.... شوک بزرگی بهش وارد شده.... اخه چه گناهی کرده بود که این بلا سرش اومد اخه
☆ نمیدونم کوک نمیدونم..... فقط اینو میدونم که ما باید پیشش باشیم..... احتمالا تا الان جیمین و یونا هم قضیه رو فهمیدن بهشون خبر بده
✓خیلی خوب نگران نباش بسپارش به من به یونا و جیمین خبر میدم....
جیمین« از اونجایی که خونه منو و یونا نزدیک هم بود...تصمیم گرفتیم امروز رو با هم بریم...درسته عین خروس جنگی بودیم اما خب یونا شش سالی میشد که دوست صمیمی من بود.. یه تیپ سفید زدم و به خودم توی آینه نگاه کردم @_@ اوه خدایا چی آفریدی.... و به موهای هلوییم نگاه کردم از اون خنده ها که چشمام رو مخفی میکنه زدم و از خونه خارج شدم و به بنز مشکی تکیه دادم تا یونا بیاد.... به آسمون نگاه میکردم که متوجه لرزش گوشیم شدم... عه کوکی خرگوشه اس که.... چرا الان زنگ زدی الحق که شیر موزی.....
۳۷.۰k
۲۱ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.