مافیای سختگیر part 4
کوک ویو
چشمام کم کم داشت گرم میشد که یه دفعه ا.ت گفت
ا.ت : خیلی حس بدیه که با کسی که دوسش نداری ازدواج کنی
کوک : دقیقاً ( سرد )
کوک : حالا بگیر بخواب خیلی خوابم میاد
ا.ت : باشه
صبح
ا.ت ویو
از خواب بیدار شدم خواستم بلند شم که دیدم دستی دور کمرمه آروم اون طرفی شدم و دیدم کوکه ،هنوز خواب بود یک ذره خوشحال شدم فکر کنم عاشقش شدم با خودم گفتم الان که خوابه ببوسمش اروم نزدیکش شدم که یه دفعه ...
کوک ویو
دیشب اصلا روی کاناپه راحت نبودم میخواستم به ا.ت بگم بیا جاهامون را عوض کنیم که دیدم خوابه . بیدارش نکردم و پیشش خوابیدم و سیاهی مطلق
صبح احساس کردم یک چیزی داره به صورتم نزدیک میشه چشمام را که باز کردم دیدم ا.ت می خواد من را ببوسه سریع ازش جدا شدم
کوک : این چه کاری بود ؟ (عصبانی)
ا.ت : ااام چیزه خب راستش ....
کوک : ا.ت ببین من دوست دختر دارم خیلی هم دوسش دارم پس سعی نکن بهم نزدیک بشی این فقط یک ازدواج اجباری برای سودِ بان.... چیزه یعنی شرکته .
ا.ت : .....
کوک : فهمیدی ( یکم بلند )
ا.ت : اره ( با بغض )
کوک رفت پایین
ویو ا.ت
دیگه تحمل نکردم و زدم زیر گریه . اخه چرا همش اینطوری میشه چرا همش دلم را میشکنه . من فقط عاشقش شدم
اما اون من را دوست نداره و فقط از روی اجبار داره باهام ازدواج میکنه
مامانم صدام زد گفت بیام پایین برای صبحانه ، اشکام را پاک کردم و لباس پوشیدم و رفتم پایین
ا.ت : صبح بخیر
همه به جزء کوک : صبح بخیر
م.ت : صبحانه امادس بیاین بشینید
همه : باشه
همه رفتند نشستند کوک و ا.ت روبه روی هم نشسته بودند
که بابای ا.ت گفت
ب.ت : وقتی ازدواج کردید من سریع یه نوه میخوام
ا.ت : ( ا.ت داشت اب میخورد ) سرفه ،بابا .. میشه بعداً در مورد این موضوع صحبت کنیم
م.ت : نه اتفاقا خوب شد سر موضوع را باز کرد
م.ک : من میخوام دختر باشه
م.ت : منم همینطور اما بنظرم دوقلو باشند بهتره یک دختر و یک پسر
ا.ت : اهم مامان میشه لطفاً بس کنی
ب.ک : ولی من می خوام پسر باشه نظر تو چیه ا.ت
کوک : بابا لطفاً تو دیگه شروع نکن
ا.ت : به نظرم الان درمورد این موضوع صحبت نکنیم
م.ت : پسر هم خوبه اما
ا.ت : بس کنید ( خیلی بلند و زد روی میز )
ا.ت : من اصلا بچه نمیخوام ( بغض و رفت توی اتاقش )
(همه با تعجب به هم نگاه میکردند)
م.ک : اِوا چرا اینجوری شد
ب.ک : کوک برو پیشش ( اروم )
کوک : تا وقتی مامان و باباش هستن چرا من (اروم )
ب.ک : برو بحث نکن ناسلامتی قراره باهم ازدواج کنین
(اروم )
کوک : ایششش ( اروم ) من میرم پیش ا.ت
م.ک : باشه برو
کوک از پله ها رفت بالا تا خواست بره تو ......
تموم شد پارت بعد هم شاید امروز بزارم
بچهها لطف حمایت کنید ☺️🙃
چشمام کم کم داشت گرم میشد که یه دفعه ا.ت گفت
ا.ت : خیلی حس بدیه که با کسی که دوسش نداری ازدواج کنی
کوک : دقیقاً ( سرد )
کوک : حالا بگیر بخواب خیلی خوابم میاد
ا.ت : باشه
صبح
ا.ت ویو
از خواب بیدار شدم خواستم بلند شم که دیدم دستی دور کمرمه آروم اون طرفی شدم و دیدم کوکه ،هنوز خواب بود یک ذره خوشحال شدم فکر کنم عاشقش شدم با خودم گفتم الان که خوابه ببوسمش اروم نزدیکش شدم که یه دفعه ...
کوک ویو
دیشب اصلا روی کاناپه راحت نبودم میخواستم به ا.ت بگم بیا جاهامون را عوض کنیم که دیدم خوابه . بیدارش نکردم و پیشش خوابیدم و سیاهی مطلق
صبح احساس کردم یک چیزی داره به صورتم نزدیک میشه چشمام را که باز کردم دیدم ا.ت می خواد من را ببوسه سریع ازش جدا شدم
کوک : این چه کاری بود ؟ (عصبانی)
ا.ت : ااام چیزه خب راستش ....
کوک : ا.ت ببین من دوست دختر دارم خیلی هم دوسش دارم پس سعی نکن بهم نزدیک بشی این فقط یک ازدواج اجباری برای سودِ بان.... چیزه یعنی شرکته .
ا.ت : .....
کوک : فهمیدی ( یکم بلند )
ا.ت : اره ( با بغض )
کوک رفت پایین
ویو ا.ت
دیگه تحمل نکردم و زدم زیر گریه . اخه چرا همش اینطوری میشه چرا همش دلم را میشکنه . من فقط عاشقش شدم
اما اون من را دوست نداره و فقط از روی اجبار داره باهام ازدواج میکنه
مامانم صدام زد گفت بیام پایین برای صبحانه ، اشکام را پاک کردم و لباس پوشیدم و رفتم پایین
ا.ت : صبح بخیر
همه به جزء کوک : صبح بخیر
م.ت : صبحانه امادس بیاین بشینید
همه : باشه
همه رفتند نشستند کوک و ا.ت روبه روی هم نشسته بودند
که بابای ا.ت گفت
ب.ت : وقتی ازدواج کردید من سریع یه نوه میخوام
ا.ت : ( ا.ت داشت اب میخورد ) سرفه ،بابا .. میشه بعداً در مورد این موضوع صحبت کنیم
م.ت : نه اتفاقا خوب شد سر موضوع را باز کرد
م.ک : من میخوام دختر باشه
م.ت : منم همینطور اما بنظرم دوقلو باشند بهتره یک دختر و یک پسر
ا.ت : اهم مامان میشه لطفاً بس کنی
ب.ک : ولی من می خوام پسر باشه نظر تو چیه ا.ت
کوک : بابا لطفاً تو دیگه شروع نکن
ا.ت : به نظرم الان درمورد این موضوع صحبت نکنیم
م.ت : پسر هم خوبه اما
ا.ت : بس کنید ( خیلی بلند و زد روی میز )
ا.ت : من اصلا بچه نمیخوام ( بغض و رفت توی اتاقش )
(همه با تعجب به هم نگاه میکردند)
م.ک : اِوا چرا اینجوری شد
ب.ک : کوک برو پیشش ( اروم )
کوک : تا وقتی مامان و باباش هستن چرا من (اروم )
ب.ک : برو بحث نکن ناسلامتی قراره باهم ازدواج کنین
(اروم )
کوک : ایششش ( اروم ) من میرم پیش ا.ت
م.ک : باشه برو
کوک از پله ها رفت بالا تا خواست بره تو ......
تموم شد پارت بعد هم شاید امروز بزارم
بچهها لطف حمایت کنید ☺️🙃
۱۶.۶k
۲۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.