اینجا عشق ممنوع است «پارت۲۳»
میتسویا:راسی ی سر میخام برم بیرون باید چندتا وسیله برا کارم بخرم تو مرکز شهر.میخوای باهام بیای؟
ساکورا:نه
میتسویا:خوبه پس مواظب به بچه ها باش.
ساکورا:باشه باشه.
بلند شد و رفت.بعد از چند دقیقه دم در خونه با لباس بیرونی هاش و ی هدفون دور گردنش ظاهر شد و داشت کفش هاش رو میپوشید.
ساکورا:بدون تنقلات اومدی در خونه راهت نمیدم.
یکی از اون نگاه های پر فحش کرد:باشه ولی تو هم شام یادت نره.
ساکورا:فکرام رو میکنم.
دیگه چیزی نگفت در رو باز کرد و از خونه زد بیرون و دوباره درو بست.واااای حالا حوصلم سر میره.پاشدم یکم دور خودم چرخیدم و بعد رفتم پیش لونا و مونا تا ببینم دارن چی کار میکنن.تو اتاق خودشون بودن و اسباب بازی هاشون رو پخش کرده بودن و کلا انگار ی قلمرو واقعی بود.
ساکورا:دارین چه بازی میکنین؟
لونا:مثلا من و مونا پرنسس هستیم و واسه خودمون قصر داریم.
ساکورا:یا منم بازی یا بازی خراب.
با ی نگاه واد فا_کی نگام کردن ولی بعد خوشحال شدن.
مونا:خیلی خب تو برده منی.
ساکورا:ها؟
لونا:نخیر من به برده نیاز دارم نمیشه.
مونا:به من ربط نداره من زودتر بهش گفتم.
ساکورا:هوی هوی وایسین ببینم.اصن من میشم نگهبان دم در اتاقتون خوبه؟
لونا و مونا:آره خوبه.
ی شمشیر پلاستیکی دادن دستم و ی قابلمه گذاشتن رو سرم .
ساکورا:واسا ببینم اینا رو از کجا اوردین؟
لونا:برو نگهبان حرف نباشه.
ساکورا:آمممم...باشه.
با شک از اتاق داشتم میرفتم بیرون که یهو درو محکم کبوندن.هی.نشستم همون کنار در و با گوشیم مشغول فیلم دیدن شدم.ساعت ها گذشت و بعد از اینکه لونا و مونا کلی اذیتم کردن خسته شدم و افتادم رو مبل.ساعت۱۱شبه.میتسویا دیر کرده.میخواستم گوشی رو بردارم و زنگش بزنم که در خونه خورد.با خوشحالی رفتم سمت در خونه و درو باز کردم و بعد بقیش تلخ شد.بدن بی جون میتسویا که عین جنازه بود افتاد تو بغلم و محکم گرفتمش.شوک بودم و هنوز نتونسته بودم درک کنم چی شده.دستام داشت با شدت میلرزید و چشمام تار شده بود چون اشک هام عمون نمیدادن.با صدایی که از گلوم خارج نمیشد حرف زدم ولی صدام خیلی آروم و کم بود.
ساکورا:می... میتسویا.چی...چیشده.حالت خوبه داداشی؟
ولی بیهوش شده بود.جوابی نشنیدم.دیگه اشکام سرازیر شد و صدام بیشتر لرزید.
ساکورا:میتسویا!
فوری خوابوندمش رو زمین و بالا تنش رو تو بغلم گرفتم و به صورتش نگاه کردم.پر خون شده بود و زخمی بود.تقریبا اسمش رو با داد گفتم: میتسویا!!!
لونا:اونه_چان.
صدای آروم و معصوم لونا رو شنیدم آروم برگشتم سمتش اونم شوکه بود.مونا هم کنارش.اونا فقط دوتا بچه بودن و یکی باید ارومشون میکرد قبل از اتفاق افتادن چیزی.ولی یکی نیاز بود خودمو آروم کنه.
ساکورا:لونا...گوشی منو....بیار.
دوباره به قیافه بی جون میتسویا نگاه کردم.انگار داشتن با ناخون های تیزشون قلبم رو چنگ میزدن......
ساکورا:نه
میتسویا:خوبه پس مواظب به بچه ها باش.
ساکورا:باشه باشه.
بلند شد و رفت.بعد از چند دقیقه دم در خونه با لباس بیرونی هاش و ی هدفون دور گردنش ظاهر شد و داشت کفش هاش رو میپوشید.
ساکورا:بدون تنقلات اومدی در خونه راهت نمیدم.
یکی از اون نگاه های پر فحش کرد:باشه ولی تو هم شام یادت نره.
ساکورا:فکرام رو میکنم.
دیگه چیزی نگفت در رو باز کرد و از خونه زد بیرون و دوباره درو بست.واااای حالا حوصلم سر میره.پاشدم یکم دور خودم چرخیدم و بعد رفتم پیش لونا و مونا تا ببینم دارن چی کار میکنن.تو اتاق خودشون بودن و اسباب بازی هاشون رو پخش کرده بودن و کلا انگار ی قلمرو واقعی بود.
ساکورا:دارین چه بازی میکنین؟
لونا:مثلا من و مونا پرنسس هستیم و واسه خودمون قصر داریم.
ساکورا:یا منم بازی یا بازی خراب.
با ی نگاه واد فا_کی نگام کردن ولی بعد خوشحال شدن.
مونا:خیلی خب تو برده منی.
ساکورا:ها؟
لونا:نخیر من به برده نیاز دارم نمیشه.
مونا:به من ربط نداره من زودتر بهش گفتم.
ساکورا:هوی هوی وایسین ببینم.اصن من میشم نگهبان دم در اتاقتون خوبه؟
لونا و مونا:آره خوبه.
ی شمشیر پلاستیکی دادن دستم و ی قابلمه گذاشتن رو سرم .
ساکورا:واسا ببینم اینا رو از کجا اوردین؟
لونا:برو نگهبان حرف نباشه.
ساکورا:آمممم...باشه.
با شک از اتاق داشتم میرفتم بیرون که یهو درو محکم کبوندن.هی.نشستم همون کنار در و با گوشیم مشغول فیلم دیدن شدم.ساعت ها گذشت و بعد از اینکه لونا و مونا کلی اذیتم کردن خسته شدم و افتادم رو مبل.ساعت۱۱شبه.میتسویا دیر کرده.میخواستم گوشی رو بردارم و زنگش بزنم که در خونه خورد.با خوشحالی رفتم سمت در خونه و درو باز کردم و بعد بقیش تلخ شد.بدن بی جون میتسویا که عین جنازه بود افتاد تو بغلم و محکم گرفتمش.شوک بودم و هنوز نتونسته بودم درک کنم چی شده.دستام داشت با شدت میلرزید و چشمام تار شده بود چون اشک هام عمون نمیدادن.با صدایی که از گلوم خارج نمیشد حرف زدم ولی صدام خیلی آروم و کم بود.
ساکورا:می... میتسویا.چی...چیشده.حالت خوبه داداشی؟
ولی بیهوش شده بود.جوابی نشنیدم.دیگه اشکام سرازیر شد و صدام بیشتر لرزید.
ساکورا:میتسویا!
فوری خوابوندمش رو زمین و بالا تنش رو تو بغلم گرفتم و به صورتش نگاه کردم.پر خون شده بود و زخمی بود.تقریبا اسمش رو با داد گفتم: میتسویا!!!
لونا:اونه_چان.
صدای آروم و معصوم لونا رو شنیدم آروم برگشتم سمتش اونم شوکه بود.مونا هم کنارش.اونا فقط دوتا بچه بودن و یکی باید ارومشون میکرد قبل از اتفاق افتادن چیزی.ولی یکی نیاز بود خودمو آروم کنه.
ساکورا:لونا...گوشی منو....بیار.
دوباره به قیافه بی جون میتسویا نگاه کردم.انگار داشتن با ناخون های تیزشون قلبم رو چنگ میزدن......
۳.۰k
۲۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.