عاشق خدمتکارم شدم پارت ۱۰
از بس دیدم مشتاقین دلم نیومد بزنم تو ذوقتون
باورم نشد اون.....اون الان داره منو میبوسه.....
نمیدونم چی شد که دست منم دور گردنش حلقه شد و اونو همراهی کردم.....
۲ دقیقه بود که همینجور داشتیم به بوسه ادامه میدادیم که با احساس نفس تنگی از هم جدا شدیم سرم پایین بود....خجالت میکشیدم که نگاش کنم که گفت....
کوک : بیبی خجالتیه من
ا/ت : وقتی این حرف رو زد احساس کردم
ضربان قلبم رو هزاره جوری که خودم صداش رو میشنیدم.... نمیدونم چرا اینطوریم
( از بس خری خواهرم)...یا اصلا چرا منو بوسید....چرا من همراهیش کردم تو همین فکرا بودم که گفت.....
کوک : نمیخواد انقدر به این چیزا فک کنی
به نظرم الان به غذات برس فک کنم کلا سوخت
ا/ت : با حرفی که زد سریع برگشتم سمت غذا اگه یکم دیر می جُنبیدم غذا می سوخت شانس آوردم
برگشتم دیدم هنوز اونجا وایساده گفتم
ا/ت : امممم نِ.....نمیخواین برین به کا....کاراتون برسین
کوک : نه چون کارام رو انجام دادم کار مهم ترم جلوم وایساده
ا/ت : ........ (قرمز شدن)
یهو گوشی کوک زنگ خورد مجبور شد بره جواب بده
ذهن ا/ت : خدا خیر بده کسی رو که الان بهش زنگ زد غذا که ۱۰ دقیقه دیگه آمادس پس برم میز رو آماده کنم تا تمام شد بیاد بشینه بخوره
از زبان کوک :
تلفنم زنگ خورد مجبور شدم برم جواب بدم
آقا کیم بود جواب دادم
کوک : الو
آقای کیم : سلام جناب جئون
کوک : سلام چیزی شده که زنگ زدید
آقای کیم : امممم.....نمیدونم چه طور بگم
کوک : چیشده آقای کیم
آقای کیم : خب یکی اومده و نصف حساب های شرکت رو برداشته
کوک : چی پس شما چه غل.....
آقای کیم : آروم باشید لطفا ما ردشو زدیم فقط میخواستیم اجازه ی شما رو برای گرفتن بگیریم
کوک : سریع تر بگیرینش
آقای کیم : چشم قربان
کوک : فقط اسمش چیه
آقای کیم : خُ.......خب همون کسی که اولین بار....
کوک : نگو که پارک جین وو...
آقای کیم : بَ.....بله قربان خودشه
کوک : سریع تر بگیرینش نمیزارم از این ماجرا قصر در بره
آقای کیم : بله قربان
گوشیو قطع کردم و انداختم رو تخت
چه طور جرئت میکنه بعد از اون کار....
این دفعه نمیزارم قصر در بره تاوانش رو میده
البته با دیدن زجر کشیدن خواهرش...
از زبان ا/ت : میخواستم برای غذا صداش کنم
که دیدم در اتاقش باز شد اومد روی صندلی نشست و رو به من گفت....
کوک : زود باش بیا اینجا
ا/ت : بَ...بلهههه
کوک : زودباشششش
ا/ت : رفتم نزدیکش که گفت
کوک : زود باش بیا بغلم
ا/ت : ........ ( بچه هنگ کرده)
کوک : زودباش
ا/ت : هیچ حرکتی نکردم که خودش کمرمو گرفتو منو انداخت تو بغلش همینجور با تعجب نگاش میکردم که گفت
کوک : بغلت بم آرامش میده
ا/ت : با تعجب بهش نگاه کردم
که همون موقع لباش رو گذاشت رو لبام با گاز ریزی که از لبم گرفت شروع به همراهی کردم
بعد از ۵ دقیقه نفس کم اوردیم و جدا شدیم
که گفت.....
باورم نشد اون.....اون الان داره منو میبوسه.....
نمیدونم چی شد که دست منم دور گردنش حلقه شد و اونو همراهی کردم.....
۲ دقیقه بود که همینجور داشتیم به بوسه ادامه میدادیم که با احساس نفس تنگی از هم جدا شدیم سرم پایین بود....خجالت میکشیدم که نگاش کنم که گفت....
کوک : بیبی خجالتیه من
ا/ت : وقتی این حرف رو زد احساس کردم
ضربان قلبم رو هزاره جوری که خودم صداش رو میشنیدم.... نمیدونم چرا اینطوریم
( از بس خری خواهرم)...یا اصلا چرا منو بوسید....چرا من همراهیش کردم تو همین فکرا بودم که گفت.....
کوک : نمیخواد انقدر به این چیزا فک کنی
به نظرم الان به غذات برس فک کنم کلا سوخت
ا/ت : با حرفی که زد سریع برگشتم سمت غذا اگه یکم دیر می جُنبیدم غذا می سوخت شانس آوردم
برگشتم دیدم هنوز اونجا وایساده گفتم
ا/ت : امممم نِ.....نمیخواین برین به کا....کاراتون برسین
کوک : نه چون کارام رو انجام دادم کار مهم ترم جلوم وایساده
ا/ت : ........ (قرمز شدن)
یهو گوشی کوک زنگ خورد مجبور شد بره جواب بده
ذهن ا/ت : خدا خیر بده کسی رو که الان بهش زنگ زد غذا که ۱۰ دقیقه دیگه آمادس پس برم میز رو آماده کنم تا تمام شد بیاد بشینه بخوره
از زبان کوک :
تلفنم زنگ خورد مجبور شدم برم جواب بدم
آقا کیم بود جواب دادم
کوک : الو
آقای کیم : سلام جناب جئون
کوک : سلام چیزی شده که زنگ زدید
آقای کیم : امممم.....نمیدونم چه طور بگم
کوک : چیشده آقای کیم
آقای کیم : خب یکی اومده و نصف حساب های شرکت رو برداشته
کوک : چی پس شما چه غل.....
آقای کیم : آروم باشید لطفا ما ردشو زدیم فقط میخواستیم اجازه ی شما رو برای گرفتن بگیریم
کوک : سریع تر بگیرینش
آقای کیم : چشم قربان
کوک : فقط اسمش چیه
آقای کیم : خُ.......خب همون کسی که اولین بار....
کوک : نگو که پارک جین وو...
آقای کیم : بَ.....بله قربان خودشه
کوک : سریع تر بگیرینش نمیزارم از این ماجرا قصر در بره
آقای کیم : بله قربان
گوشیو قطع کردم و انداختم رو تخت
چه طور جرئت میکنه بعد از اون کار....
این دفعه نمیزارم قصر در بره تاوانش رو میده
البته با دیدن زجر کشیدن خواهرش...
از زبان ا/ت : میخواستم برای غذا صداش کنم
که دیدم در اتاقش باز شد اومد روی صندلی نشست و رو به من گفت....
کوک : زود باش بیا اینجا
ا/ت : بَ...بلهههه
کوک : زودباشششش
ا/ت : رفتم نزدیکش که گفت
کوک : زود باش بیا بغلم
ا/ت : ........ ( بچه هنگ کرده)
کوک : زودباش
ا/ت : هیچ حرکتی نکردم که خودش کمرمو گرفتو منو انداخت تو بغلش همینجور با تعجب نگاش میکردم که گفت
کوک : بغلت بم آرامش میده
ا/ت : با تعجب بهش نگاه کردم
که همون موقع لباش رو گذاشت رو لبام با گاز ریزی که از لبم گرفت شروع به همراهی کردم
بعد از ۵ دقیقه نفس کم اوردیم و جدا شدیم
که گفت.....
۱۲۸.۸k
۳۰ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.