Love game"part³³"
Love game"part³³"
"....کجا میری؟":kook
"......":Clara
"پرسیدم کجا میری منو از این عصبی تر نکن کلارا":kook
".... دارم میرم..":Clara
"کجا اونوقت؟؟؟":kook
"به سرپرستی نگرفتیم... خودم خونه زندگی دارم!":Clara
"کسی گفت بری؟اصلا کسی بهت اجازه داده؟":kook
"اجازه؟جونگکوک من دارم میرم تا تو تو دردسر نیوفتی میفهمی؟":Clara
"من میفهمم تو میفهمی؟؟؟دارم میگم دوست دارم، جونم به جونت بنده بعد میگی میخوام برم؟اگه برای تو مشکل پیش بیاد ترجیح میدم منم اون مشکل رو داشته باشم اگه قرار باشه بمیری منم ترجیح میدم بمیرم تا اینکه ازت دور باشم":kook
"جونگکوک من نمیخوا...":Clara
"بشین، میخوام باهات حرف بزنم":kook
"اما...":Clara
"گفتم بشین":kook
"...باشه..":Clara
به سمت میز میروند که چشم جونگکوک به وسایل روی میز میافتد
"این...":kook
"من تصمیم دارم برم، برای همین برات غذای مورد علاقتو درست کردم، خونه رو مرتب کردم و خب... خواستم خوشحالت کنم..":Clara
"هیچجا نمیری.. الانم وسایلتو ببر بالا بعدش بیا بشین، باید باهات حرف بزنم":kook
"جونگکوک من...":Clara
"یه حرفو تکرار نمیکنم،البته فقط وسایلتو ببر بالا بعدا مرتبشون کن. لباساتم دربیار":kook
"..باشه..":Clara
دختر تعجب کرده بود. چه باعث شده بود آتش جونگکوک فروکش کند؟ هرجیزی که بود... کلارا را متعجب کرده بود و به او را میترساند
چمدانش را در اتاق گذاشت، لباسش را عوض کرد، پله هارا آرام آرام پاییت آمد و پیش جونگکوک بازگشت
"چرا غذا رو نخوردی؟":Clara
"منتظر موندم تا تو بیای، بشین":kook
".. باشه":Clara
صندلی را عقب کشید و نشست. جونگکوک مقداری غذا در ظرف کلارا گذاشت و بعد برای خودش غذا کشید. غذا را در دهان خود گذاشت و بعد از مدت کوتاهی گفت:
"مثل همیشه خوشمزست، دست پختت همیشه مورد علاقه منه":kook
کلارا لبخند میزند و جواب میدهد:
"نوش جونت":Clara
مدتی میگذرد، کلارا لب به غذا نمیزند، فقط به کار های جونگکوک میاندیشید و به او خیره میشود
".. چرا غذاتو نمیخوری؟":kook
"... اشتها ندارم":Clara
"کلارا.. اینطوری نباش":kook
"میشه بگی درباره چی میخوای باهام حرف بزنی؟":kook
"... اول غذاتو بخور بعد":kook
"جونگکوک لطفا...":Clara
"میگم که غذاتو بخوری بهت میگم":kook
کلارا از روی اجبار مقداری غذا در دهانش میگذارد و با همین روند تا آخد غذایش را میخورد
"خب... حالا میشه بگی؟":Clara
"... باشه. من با رئیسم صحبت کردم...":kook
____
خب ولی جدا از شوخی از اونجایی که امتحان دارم نمیتونم تا چند وقت پارت بزارم[بیا ببینم دوتا پنج تا لایک دارم دیگه با این طرفین🔪🔪🔪🔪میوفتم دنبالتون]
برای همین امروز برای شب یلدا این پارت رو میزارم چون شب یلدا نمیتونم پارت بزارم و.....
روز کریسمس یه پارت دیگه میزارم👍🏻👍🏻
داریم میرسیم به پارت های پایانی✌🏻✌🏻✌🏻✌🏻
"....کجا میری؟":kook
"......":Clara
"پرسیدم کجا میری منو از این عصبی تر نکن کلارا":kook
".... دارم میرم..":Clara
"کجا اونوقت؟؟؟":kook
"به سرپرستی نگرفتیم... خودم خونه زندگی دارم!":Clara
"کسی گفت بری؟اصلا کسی بهت اجازه داده؟":kook
"اجازه؟جونگکوک من دارم میرم تا تو تو دردسر نیوفتی میفهمی؟":Clara
"من میفهمم تو میفهمی؟؟؟دارم میگم دوست دارم، جونم به جونت بنده بعد میگی میخوام برم؟اگه برای تو مشکل پیش بیاد ترجیح میدم منم اون مشکل رو داشته باشم اگه قرار باشه بمیری منم ترجیح میدم بمیرم تا اینکه ازت دور باشم":kook
"جونگکوک من نمیخوا...":Clara
"بشین، میخوام باهات حرف بزنم":kook
"اما...":Clara
"گفتم بشین":kook
"...باشه..":Clara
به سمت میز میروند که چشم جونگکوک به وسایل روی میز میافتد
"این...":kook
"من تصمیم دارم برم، برای همین برات غذای مورد علاقتو درست کردم، خونه رو مرتب کردم و خب... خواستم خوشحالت کنم..":Clara
"هیچجا نمیری.. الانم وسایلتو ببر بالا بعدش بیا بشین، باید باهات حرف بزنم":kook
"جونگکوک من...":Clara
"یه حرفو تکرار نمیکنم،البته فقط وسایلتو ببر بالا بعدا مرتبشون کن. لباساتم دربیار":kook
"..باشه..":Clara
دختر تعجب کرده بود. چه باعث شده بود آتش جونگکوک فروکش کند؟ هرجیزی که بود... کلارا را متعجب کرده بود و به او را میترساند
چمدانش را در اتاق گذاشت، لباسش را عوض کرد، پله هارا آرام آرام پاییت آمد و پیش جونگکوک بازگشت
"چرا غذا رو نخوردی؟":Clara
"منتظر موندم تا تو بیای، بشین":kook
".. باشه":Clara
صندلی را عقب کشید و نشست. جونگکوک مقداری غذا در ظرف کلارا گذاشت و بعد برای خودش غذا کشید. غذا را در دهان خود گذاشت و بعد از مدت کوتاهی گفت:
"مثل همیشه خوشمزست، دست پختت همیشه مورد علاقه منه":kook
کلارا لبخند میزند و جواب میدهد:
"نوش جونت":Clara
مدتی میگذرد، کلارا لب به غذا نمیزند، فقط به کار های جونگکوک میاندیشید و به او خیره میشود
".. چرا غذاتو نمیخوری؟":kook
"... اشتها ندارم":Clara
"کلارا.. اینطوری نباش":kook
"میشه بگی درباره چی میخوای باهام حرف بزنی؟":kook
"... اول غذاتو بخور بعد":kook
"جونگکوک لطفا...":Clara
"میگم که غذاتو بخوری بهت میگم":kook
کلارا از روی اجبار مقداری غذا در دهانش میگذارد و با همین روند تا آخد غذایش را میخورد
"خب... حالا میشه بگی؟":Clara
"... باشه. من با رئیسم صحبت کردم...":kook
____
خب ولی جدا از شوخی از اونجایی که امتحان دارم نمیتونم تا چند وقت پارت بزارم[بیا ببینم دوتا پنج تا لایک دارم دیگه با این طرفین🔪🔪🔪🔪میوفتم دنبالتون]
برای همین امروز برای شب یلدا این پارت رو میزارم چون شب یلدا نمیتونم پارت بزارم و.....
روز کریسمس یه پارت دیگه میزارم👍🏻👍🏻
داریم میرسیم به پارت های پایانی✌🏻✌🏻✌🏻✌🏻
۵۴۴
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.