( ادامه پارت 3)
( ادامه پارت 3)
نیکی: ... چرا یه دفه منو تو بغلت گرفتی؟!
ولم کن!!
بومگیو : بچه خوبی باش و به حرفام گوش بده... باشه؟
حالا هم تا برسیم خونه تو بغلم میمونی...
تهیون:چند وقتی که چوی بومگیو حال نداره.. ینی چشه؟
ای بابا چرا هی به اون پسره فک میکنم
بومگیو :
نیکییییی!
بیاا شام حاضره؛ نیکییییی! بومگیو به اتاق رفت و نیکی را در حال گریه دید
بومگیو :چرا گریه میکنی؟ میدونم دل تو ام برا هیونینگی تنگ شده ولی قرار نیست که هرروز گریه کنی و چیزی نخوری نگران نباش من بهت قول دادم زود خوب شه! باشه؟ حالا هم پاشو بیا برا شام؛ افرین&
نیکی : ولی اگه خوب نشه چی؟ هاااا.. من بدون هیونینگی چیکار کنم بومگیو وووو؟ ( گریه ی شدید)
بومگیو اومد نیکی رو بغل کرد تا شاید یکم ارومش کنه... نیکی تو بغلش اروم گرفت و اونا رفتن که شام بخورن تا اینکه...
نیکی: ... چرا یه دفه منو تو بغلت گرفتی؟!
ولم کن!!
بومگیو : بچه خوبی باش و به حرفام گوش بده... باشه؟
حالا هم تا برسیم خونه تو بغلم میمونی...
تهیون:چند وقتی که چوی بومگیو حال نداره.. ینی چشه؟
ای بابا چرا هی به اون پسره فک میکنم
بومگیو :
نیکییییی!
بیاا شام حاضره؛ نیکییییی! بومگیو به اتاق رفت و نیکی را در حال گریه دید
بومگیو :چرا گریه میکنی؟ میدونم دل تو ام برا هیونینگی تنگ شده ولی قرار نیست که هرروز گریه کنی و چیزی نخوری نگران نباش من بهت قول دادم زود خوب شه! باشه؟ حالا هم پاشو بیا برا شام؛ افرین&
نیکی : ولی اگه خوب نشه چی؟ هاااا.. من بدون هیونینگی چیکار کنم بومگیو وووو؟ ( گریه ی شدید)
بومگیو اومد نیکی رو بغل کرد تا شاید یکم ارومش کنه... نیکی تو بغلش اروم گرفت و اونا رفتن که شام بخورن تا اینکه...
۲.۴k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.