Miracle part 35
مین هی : باورم نمیشه چطور تونستی از خواهرت همچین چیز مهم رو مخفی کنی
می یونگ : خودت هم رابطه ت با آقای کیم رو ازم مخفی کردی
مین هی : یاححح من ازت بزرگترم لازم نیست همه کارام رو برات توضیح بدم
می یونگ : منم بچه نیستم…١٨ سالم شده دیگه میتونم برای خودم تصمیم بگیرم
تهیونگ که تا اون موقع ساکت نشسته بود و نظارهگر بحث اون دو خواهر بود با شدت گرفتن بحث دستش رو آروم روی دست مین هی گذاشت و گفت
تهیونگ : بهتر نیست یکم آروم تر برخورد کنی عزیزم
مین هی عصبی به سمت تهیونگ برگشت و گفت
مین هی : آخه تو که از همه چی خبر نداری…من فقط نگرانشم…
جونگ کوک همونطور که لیوان های نوشیدنی که خریده بود رو روی میز میزاشت خطاب به مین هی گفت
جونگ کوک : میدونم منظورت چیه…می یونگ درموردش باهام صحبت کرده و نگرانیت رو درک میکنم…حتی بی اعتمادیت نسبت به خودم رو هم درک میکنم…ولی میشه همین یکبار به من اعتماد کنی…من می یونگ رو خیلی دوست دارم و می خوام ادامه زندگیم رو با اون بگذرونم
جونگ کوک با تموم کردن جملش دستش رو روی دست می یونگ گذاشت و بهش خیره شد اما می یونگ فقط به روبروش خیره شده بود…با یادآوری اتفاقات تلخ گذشته…انگار دوباره اون زخم قدیم تازه شده بود…
…..
می یونگ جلوتر از مین هی وارد خونه شد و بی حوصله به سمت راه پله ها رفت که با حرف مین هی سر جاش ایستاد
مین هی : بهش اعتماد داری ؟…مطمئنی اتفاقات گذشته دوباره تکرار نمیشه ؟
می یونگ همونطور که پشتش به مین هی بود جواب داد
می یونگ : اولش بهش اعتماد نداشتم و همش ازش فرار میکردم ولی اون منتظرم موند تا وقتی که خودم به سمتش قدم بردارم…جونگ کوک با اون خیلی فرق داره…اون واقعا دوسم داره و مطمئنم هیچ وقت کاری نمیکنه تا من ناراحت یا اذیت بشم…تو هم یه روزی بهش اعتماد میکنی
بعد از تموم شدن حرفش آروم از پله ها بالا رفت و به سمت اتاقش رفت
#فیک#تهیونگ#جونگ_کوک#بی_تی_اس#فیک_تهیونگ#فیک_جونگ_کوک#فیک_بی_تی_اس
می یونگ : خودت هم رابطه ت با آقای کیم رو ازم مخفی کردی
مین هی : یاححح من ازت بزرگترم لازم نیست همه کارام رو برات توضیح بدم
می یونگ : منم بچه نیستم…١٨ سالم شده دیگه میتونم برای خودم تصمیم بگیرم
تهیونگ که تا اون موقع ساکت نشسته بود و نظارهگر بحث اون دو خواهر بود با شدت گرفتن بحث دستش رو آروم روی دست مین هی گذاشت و گفت
تهیونگ : بهتر نیست یکم آروم تر برخورد کنی عزیزم
مین هی عصبی به سمت تهیونگ برگشت و گفت
مین هی : آخه تو که از همه چی خبر نداری…من فقط نگرانشم…
جونگ کوک همونطور که لیوان های نوشیدنی که خریده بود رو روی میز میزاشت خطاب به مین هی گفت
جونگ کوک : میدونم منظورت چیه…می یونگ درموردش باهام صحبت کرده و نگرانیت رو درک میکنم…حتی بی اعتمادیت نسبت به خودم رو هم درک میکنم…ولی میشه همین یکبار به من اعتماد کنی…من می یونگ رو خیلی دوست دارم و می خوام ادامه زندگیم رو با اون بگذرونم
جونگ کوک با تموم کردن جملش دستش رو روی دست می یونگ گذاشت و بهش خیره شد اما می یونگ فقط به روبروش خیره شده بود…با یادآوری اتفاقات تلخ گذشته…انگار دوباره اون زخم قدیم تازه شده بود…
…..
می یونگ جلوتر از مین هی وارد خونه شد و بی حوصله به سمت راه پله ها رفت که با حرف مین هی سر جاش ایستاد
مین هی : بهش اعتماد داری ؟…مطمئنی اتفاقات گذشته دوباره تکرار نمیشه ؟
می یونگ همونطور که پشتش به مین هی بود جواب داد
می یونگ : اولش بهش اعتماد نداشتم و همش ازش فرار میکردم ولی اون منتظرم موند تا وقتی که خودم به سمتش قدم بردارم…جونگ کوک با اون خیلی فرق داره…اون واقعا دوسم داره و مطمئنم هیچ وقت کاری نمیکنه تا من ناراحت یا اذیت بشم…تو هم یه روزی بهش اعتماد میکنی
بعد از تموم شدن حرفش آروم از پله ها بالا رفت و به سمت اتاقش رفت
#فیک#تهیونگ#جونگ_کوک#بی_تی_اس#فیک_تهیونگ#فیک_جونگ_کوک#فیک_بی_تی_اس
۸.۳k
۱۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.