پارت6
*دو هفته بعد*<br>
بعد از اون شب که مهمونی بودیم و برگشتیم<br>
کوک همش تو فکر رو خیال بود<br>
نمیدونم چش شده بود<br>
داشتم میرفتم که گفت: تهیونگ! <br>
همه برگشتن با تعجب نگاهش کردن<br>
منم با تعجب و حرص نگاهش کردم<br>
صداشو صاف کردو گفت: چیزه ببخشید عاقای کیم<br>
+بله؟ <br>
_یه لحظه بیاین دفترم کاره مهمی دارم<br>
ای خدااااا همیشه وقتی میخوام برم خونه اول باید برم دفتر اکسمممم<br>
+بله؟ <br>
_فردا یه مهمونی میخوام بگیرم توهم بیا با دوست پسرت! <br>
+اوکی(لبخندی زدم) <br>
رفتم بیرون<br>
*پرش زمانی*<br>
+جیمینننناااا حالا یه شبه دیگه بیا فقد طوری رفتار کن که کاپمیی لطفااا<br>
جیمین: اخه چرااا من تهیونگی* با خنده*<br>
+یااا خب من جز تو کسیو ندارم عزیزم بیا دیگ بیا یکم حرص این جونگکوکو در بیارم<br>
جیمین: اوک فقد بگو کی بیام دم خونت<br>
+جیمیناااااا عاشقتمم مرسیییی بوسسسس<br>
جیمین خندید<br>
جیمین؛ باشه باشه مزه نریز وگرنه نمیامااا<br>
+چشم قربااان<br>
خندیدن<br>
*شب فردا*<br>
حاضر شده بودم<br>
خوشتیپی شده بودم(استایل ته ته اسلاید دو) <br>
(استایل جیمینی اسلاید سه) <br>
(استیال جونگکوک اسلاید چهار) <br>
+یا جیمینا واقعا جذابی<br>
جیمین خندید<br>
جیمین: بهتره بریم بیب<br>
+اوه اوههه بلدیااا<br>
جیمین: یااااا چی فکر کردی (با خنده) <br>
رسیدیم<br>
رفتم داخل خونش<br>
چه خونه بزرگو شیکی داشت<br>
دست جیمینو گرفتم تویه دستم<br>
جونگکوک با قیافه پکرش اومد سمتم فکر میکردم دارم دروغ میگم اما با دیدن جیمین خیلی پکر شد<br>
_خوش اومدین<br>
+ممنون<br>
جیمین: ایشون مدیرتون هستن بیبی؟ <br>
+اره کیوتم<br>
نگاهی به چهره سرد کوک کردم که عصبی به نظر میرسید<br>
پوزخندی زدم <br>
جونگکوک تویه دلش: فقد من میتونم بهت بگم بیبی و تو فقد میتونی به من بگی کیوتم وایسا برات دارم اقای ته ته<br>
پرش زمانی<br>
نزدیک یک ساعته منو جیمین بیچاره داریم این مهمونیه رو مخ رو تحمل میکنیم! <br>
داشتیم به درو دیوار نگاه میکردیم که با صدایه محکم در به خودمون اومدیم<br>
مردی با لگد وارد شد<br>
هع اره اون پدر کوک بود<br>
رفتم سمتشون<br>
دیدم کوک بغضی تویه گلوشه<br>
پدرش: جونگکوک مهمونیه قبلیه همه چیث خراب کردی ابروم رو بردی ابرو تو میبرم بی چارت میکنم نمیزارم حتی یه ثانیه هم ناهیون رو ببینی فهمیدییی؟ <br>
دیدم تویه چشم هایه کوک اشک جمع شده دلم نمیومد خورد شدنش رو ببینم<br>
رفتم جلو گفتم.. <br>
ادامه دارد... <br>
بعد از اون شب که مهمونی بودیم و برگشتیم<br>
کوک همش تو فکر رو خیال بود<br>
نمیدونم چش شده بود<br>
داشتم میرفتم که گفت: تهیونگ! <br>
همه برگشتن با تعجب نگاهش کردن<br>
منم با تعجب و حرص نگاهش کردم<br>
صداشو صاف کردو گفت: چیزه ببخشید عاقای کیم<br>
+بله؟ <br>
_یه لحظه بیاین دفترم کاره مهمی دارم<br>
ای خدااااا همیشه وقتی میخوام برم خونه اول باید برم دفتر اکسمممم<br>
+بله؟ <br>
_فردا یه مهمونی میخوام بگیرم توهم بیا با دوست پسرت! <br>
+اوکی(لبخندی زدم) <br>
رفتم بیرون<br>
*پرش زمانی*<br>
+جیمینننناااا حالا یه شبه دیگه بیا فقد طوری رفتار کن که کاپمیی لطفااا<br>
جیمین: اخه چرااا من تهیونگی* با خنده*<br>
+یااا خب من جز تو کسیو ندارم عزیزم بیا دیگ بیا یکم حرص این جونگکوکو در بیارم<br>
جیمین: اوک فقد بگو کی بیام دم خونت<br>
+جیمیناااااا عاشقتمم مرسیییی بوسسسس<br>
جیمین خندید<br>
جیمین؛ باشه باشه مزه نریز وگرنه نمیامااا<br>
+چشم قربااان<br>
خندیدن<br>
*شب فردا*<br>
حاضر شده بودم<br>
خوشتیپی شده بودم(استایل ته ته اسلاید دو) <br>
(استایل جیمینی اسلاید سه) <br>
(استیال جونگکوک اسلاید چهار) <br>
+یا جیمینا واقعا جذابی<br>
جیمین خندید<br>
جیمین: بهتره بریم بیب<br>
+اوه اوههه بلدیااا<br>
جیمین: یااااا چی فکر کردی (با خنده) <br>
رسیدیم<br>
رفتم داخل خونش<br>
چه خونه بزرگو شیکی داشت<br>
دست جیمینو گرفتم تویه دستم<br>
جونگکوک با قیافه پکرش اومد سمتم فکر میکردم دارم دروغ میگم اما با دیدن جیمین خیلی پکر شد<br>
_خوش اومدین<br>
+ممنون<br>
جیمین: ایشون مدیرتون هستن بیبی؟ <br>
+اره کیوتم<br>
نگاهی به چهره سرد کوک کردم که عصبی به نظر میرسید<br>
پوزخندی زدم <br>
جونگکوک تویه دلش: فقد من میتونم بهت بگم بیبی و تو فقد میتونی به من بگی کیوتم وایسا برات دارم اقای ته ته<br>
پرش زمانی<br>
نزدیک یک ساعته منو جیمین بیچاره داریم این مهمونیه رو مخ رو تحمل میکنیم! <br>
داشتیم به درو دیوار نگاه میکردیم که با صدایه محکم در به خودمون اومدیم<br>
مردی با لگد وارد شد<br>
هع اره اون پدر کوک بود<br>
رفتم سمتشون<br>
دیدم کوک بغضی تویه گلوشه<br>
پدرش: جونگکوک مهمونیه قبلیه همه چیث خراب کردی ابروم رو بردی ابرو تو میبرم بی چارت میکنم نمیزارم حتی یه ثانیه هم ناهیون رو ببینی فهمیدییی؟ <br>
دیدم تویه چشم هایه کوک اشک جمع شده دلم نمیومد خورد شدنش رو ببینم<br>
رفتم جلو گفتم.. <br>
ادامه دارد... <br>
۵.۷k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.