p:19
شونه هامو گرفت و تکونم داد
_میفهمی داری چی میگی(داد)
هیچ حرفی نزدم حتی سرمم بلند نمیکردم که به چشاش نگاه کنم نمیخواستم از چشای اشکیم همه چیو بفهمه
کوک: هانا با توام(داد)
هیجونگ: هوی مرتیکه چطور به خودت جرعت میدی اینجوری با عشقم رفتار کنی
دیگه صبری براش نمونده بود مشتی توی دهن هیجونگ زد که باعث زمین افتادن هیجونگ شد
کوک: دهن کثیفتو ببند
هانا:کوک میشه بری
صدامم میلرزید
کوک: هه پس واس همین همش نادیدم میگرفتی از خودت دورم میکردی چون سرگرم این حرومی بودی
ناراحتیش،بغضش،عصبانیتش همش تقصیر من بود این داغونم میکرد
هیجونگ:نشنیدی چی گفت؟گم...شو
بدون حرفی زود از خونه بیرون رفت اگه میشد دنبالش میرفتم بغلش میکردم و نمیزاشتم با این حال بد بره ولی این غیرممکن بود
سیلیی تو صورت هیجونگ زدم
هانا:بار اخرت باشه اینجوری باهاش صحبت میکنی
به سمت بیرون هلش دادم و درو بستم
''کوک ویو''
دیگه شکستن وسایل و گریه هم ارومم نمیکرد چون نه وسیله ای دیگه مونده بود و نه اشکی
مینگیوام که تازه اومده بود با دیدن وضع خونه داد بلندی کشید
_خدایا این چ وضعیه چخبرهه
از سر راهم کنارش زدم و برای برداشتن مشروب به سمت اشپزخونه رفتم
اون حرفای هانا وجوده هیجونگ توی خونش اون ازدواجه لعنتیی که ازش حرف میزدن همشون باهم دست به دست هم داده بودن تا روح و روانمو در عذاب کامل بزارن،بودن اون با کس دیگه کابوسی بود که هیچوقت قادر به تجربهش نشدم ولی الان اتفاقا افتاده بودو تا مرز روانی شدن میبردم
مینگیو: کوک با توام چیشده
بازم جلوی راهم بود هلش دادم و با داد گفتم
_هانا داره با یکی دیگه ازدواج میکنه خوب شد
مینگیو: شوخی میکنی دیگه نه(خنده)
جوابی بهش ندادم و به سمت تراس خونه رفتم و درو بازکردم واردش شدم
مینگیو: ببینم داری مسخرم میکنی تو
در بطر مشروبی که دستم بودو بازکردم و شروع به خوردنش کردم تا واسه حداقل چند لحظه امروزو فراموش کنم
مینگیو:چرا حرف نمیزنی تو(داد)
کوک:دست از سرم بردار
گم شو برو از خودش بپرس
مینگیو: برمیگردما دروغ گفته باشی دهنتو سرویس میکنم
بعد تموم شدن حرفاش از خونه زد بیرون
چی میشد اگه اینا همه یه شوخی از طرفش باشه
"هانا ویو"
با صدای در بیحوصله پاشدم و رفتم تا ببینم کیه درو که بازکردم با دیدن مینگیو نگرانی بهم هجوم اوورد
هانا:چیشده کوک خوبه
اومد داخل و بدون هیچ مقدمه ای گفت
_کوک راس میگه؟تو داری ازدواج میکنی
تلخندی کردم و راهیه سالن شدم و روی مبل نشستم
مینگیو: هاناا حداقل تو یچیزی بگو اون از وضع کوک اینم که تو چخبر شده
هانا: اوهوم درسته دارم ازدواج میکنم
اصلا باورش نمیشد داد بلندی کشید
_ینی چی ارع میفهمی چی میگی تو
هانا:مینگی میشه بس کنی(بغض)
مینگیو:این خودت نیستی نه این تو نیستی اون هانایی که من میشناختم هیچکسو غیر کوک نمیدید هیچوقت نمیخواستم حتی یک قطره اشکشو ببینه ولی تو اون نیستی
هانا:من همونم فقط مجبورم میفهمی مجبورم
دیگه اون بغض نفس گیرم تبدیل به گریه شده بود حرف زدن راجبش اذیتم میکرد
مینگیو:چ چه اجباری
با کلمه "مهم نیست" میخواستم به بحث خاتمه بدم ولی مینگی تا قضیه اصلی رو نمیفهمید ول کن نبود
کنارم نشست و دستمو گرفت
_هاناا لطفاا بگو چیشده شاید کمکت کردم
دماغمو بالا کشیدم و سعی در به زبون اووردن ماجرا بودم اگه گریه امون میداد
هانا:من تانام همون مافیایی که دنبالشین و هیجونگ میدونه اینو و تحدیدم کرد که اگه باهاش ازدواج نکنم به کوک میگه منم....مجبور شدم که از کوک دورشم و با اون ازدواج کنم
_میفهمی داری چی میگی(داد)
هیچ حرفی نزدم حتی سرمم بلند نمیکردم که به چشاش نگاه کنم نمیخواستم از چشای اشکیم همه چیو بفهمه
کوک: هانا با توام(داد)
هیجونگ: هوی مرتیکه چطور به خودت جرعت میدی اینجوری با عشقم رفتار کنی
دیگه صبری براش نمونده بود مشتی توی دهن هیجونگ زد که باعث زمین افتادن هیجونگ شد
کوک: دهن کثیفتو ببند
هانا:کوک میشه بری
صدامم میلرزید
کوک: هه پس واس همین همش نادیدم میگرفتی از خودت دورم میکردی چون سرگرم این حرومی بودی
ناراحتیش،بغضش،عصبانیتش همش تقصیر من بود این داغونم میکرد
هیجونگ:نشنیدی چی گفت؟گم...شو
بدون حرفی زود از خونه بیرون رفت اگه میشد دنبالش میرفتم بغلش میکردم و نمیزاشتم با این حال بد بره ولی این غیرممکن بود
سیلیی تو صورت هیجونگ زدم
هانا:بار اخرت باشه اینجوری باهاش صحبت میکنی
به سمت بیرون هلش دادم و درو بستم
''کوک ویو''
دیگه شکستن وسایل و گریه هم ارومم نمیکرد چون نه وسیله ای دیگه مونده بود و نه اشکی
مینگیوام که تازه اومده بود با دیدن وضع خونه داد بلندی کشید
_خدایا این چ وضعیه چخبرهه
از سر راهم کنارش زدم و برای برداشتن مشروب به سمت اشپزخونه رفتم
اون حرفای هانا وجوده هیجونگ توی خونش اون ازدواجه لعنتیی که ازش حرف میزدن همشون باهم دست به دست هم داده بودن تا روح و روانمو در عذاب کامل بزارن،بودن اون با کس دیگه کابوسی بود که هیچوقت قادر به تجربهش نشدم ولی الان اتفاقا افتاده بودو تا مرز روانی شدن میبردم
مینگیو: کوک با توام چیشده
بازم جلوی راهم بود هلش دادم و با داد گفتم
_هانا داره با یکی دیگه ازدواج میکنه خوب شد
مینگیو: شوخی میکنی دیگه نه(خنده)
جوابی بهش ندادم و به سمت تراس خونه رفتم و درو بازکردم واردش شدم
مینگیو: ببینم داری مسخرم میکنی تو
در بطر مشروبی که دستم بودو بازکردم و شروع به خوردنش کردم تا واسه حداقل چند لحظه امروزو فراموش کنم
مینگیو:چرا حرف نمیزنی تو(داد)
کوک:دست از سرم بردار
گم شو برو از خودش بپرس
مینگیو: برمیگردما دروغ گفته باشی دهنتو سرویس میکنم
بعد تموم شدن حرفاش از خونه زد بیرون
چی میشد اگه اینا همه یه شوخی از طرفش باشه
"هانا ویو"
با صدای در بیحوصله پاشدم و رفتم تا ببینم کیه درو که بازکردم با دیدن مینگیو نگرانی بهم هجوم اوورد
هانا:چیشده کوک خوبه
اومد داخل و بدون هیچ مقدمه ای گفت
_کوک راس میگه؟تو داری ازدواج میکنی
تلخندی کردم و راهیه سالن شدم و روی مبل نشستم
مینگیو: هاناا حداقل تو یچیزی بگو اون از وضع کوک اینم که تو چخبر شده
هانا: اوهوم درسته دارم ازدواج میکنم
اصلا باورش نمیشد داد بلندی کشید
_ینی چی ارع میفهمی چی میگی تو
هانا:مینگی میشه بس کنی(بغض)
مینگیو:این خودت نیستی نه این تو نیستی اون هانایی که من میشناختم هیچکسو غیر کوک نمیدید هیچوقت نمیخواستم حتی یک قطره اشکشو ببینه ولی تو اون نیستی
هانا:من همونم فقط مجبورم میفهمی مجبورم
دیگه اون بغض نفس گیرم تبدیل به گریه شده بود حرف زدن راجبش اذیتم میکرد
مینگیو:چ چه اجباری
با کلمه "مهم نیست" میخواستم به بحث خاتمه بدم ولی مینگی تا قضیه اصلی رو نمیفهمید ول کن نبود
کنارم نشست و دستمو گرفت
_هاناا لطفاا بگو چیشده شاید کمکت کردم
دماغمو بالا کشیدم و سعی در به زبون اووردن ماجرا بودم اگه گریه امون میداد
هانا:من تانام همون مافیایی که دنبالشین و هیجونگ میدونه اینو و تحدیدم کرد که اگه باهاش ازدواج نکنم به کوک میگه منم....مجبور شدم که از کوک دورشم و با اون ازدواج کنم
۴.۳k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.