𝗣𝗮𝗿𝘁⁶⁰
𝗣𝗮𝗿𝘁⁶⁰
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
☆☆☆
اسمی که روی گوشیم افتاد بند دلم رو پاره کرد...
برای چند ثانیه خیره شدم بهش...
قرار بود فردای اون روز من یه جوابِ محکم و قطعی بهش بدم،اما بخاطر شرایطی که اون شب توی خونه پیش اومد و من از شدتِ حالِ بَدَم بیهوش شدم،همه چیز یه جور کُند و عجیب غریب پیش رفت.
با استرس به شماره اش نگاه کردم.
بعد از اون شب و درگیری جونگ کوک و تهیونگ که یهو همونی سر رسید و منو توی اون حال دید،
بعد هم باهام حرف زد.
انگار جونگ کوک یه چیزایی رو بهش رسونده بود و اون سعی داشت ریزه ریزه موافقت خودش رو با هر تصمیمی که میگرفتم اعلام کنه...
فقط این وسط بهم گفت:
《همونی:خانوادت رو در جریان بذار، برو پیششون خودت بهشون بگو یا اگه نمیخوای بری، من خودم باهاشون حرف میزنیم.》
من که هنوز جوابی برای گفتن نداشتم، هنوز موافقتم رو اعلام نکرده بودم و قصد نداشتم عجولانه تصمیم بگیرم،
تصمیم گرفتم خودم شخصا برم خونه بابام و طی این چند روز اون قدر به این موضوع فکر کنم تا همه چیز طبق اصول خودش پیش بره.
نگاهی به ساکِ بسته ام انداختم و تماس رو وصل کردم:
سلامش رو با صدای ریزی جواب دادم و اون بعد از کمی مکث پرسید:
شوگا: قرار شد فکر کنی جواب بدی، چی شد پس؟
ا/ت: من....
دوباره نفسم بند رفت....
ناخن م رو به دندون گرفتم خودم رو مشغولش کردم تا استرسی که منجر به لرزشِ صدام شده، تاثیرش روم کمتر بشه.
ا/ت: من دارم میرم خونه بابام....میخوام تو این چند روز بیشتر فکر کنم.
شوگا: در مورد موضوعی که بهت گفتم؟
ا/ت: بله.
شوگا: باشه.....چند روز زمان میخوای؟
نفسش رو بیرون داد و دوباره پرسید:
شوگا: منظورم اینه چند روز طول میکشه تا برگردی؟
ا/ت: همونی گفت بیشتر از یک هفته نشه، چون اینجا به بودنم احتیاج داره.
چیزی نگفت.
ظاهرا داشت خوب به حرف هام گوش میداد.
آدمی که گوش دادن رو خوب بلد باشه میتونه مهربونی رو هم بلد باشه و شاید بعد ها...
•پارت شصت•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
☆☆☆
اسمی که روی گوشیم افتاد بند دلم رو پاره کرد...
برای چند ثانیه خیره شدم بهش...
قرار بود فردای اون روز من یه جوابِ محکم و قطعی بهش بدم،اما بخاطر شرایطی که اون شب توی خونه پیش اومد و من از شدتِ حالِ بَدَم بیهوش شدم،همه چیز یه جور کُند و عجیب غریب پیش رفت.
با استرس به شماره اش نگاه کردم.
بعد از اون شب و درگیری جونگ کوک و تهیونگ که یهو همونی سر رسید و منو توی اون حال دید،
بعد هم باهام حرف زد.
انگار جونگ کوک یه چیزایی رو بهش رسونده بود و اون سعی داشت ریزه ریزه موافقت خودش رو با هر تصمیمی که میگرفتم اعلام کنه...
فقط این وسط بهم گفت:
《همونی:خانوادت رو در جریان بذار، برو پیششون خودت بهشون بگو یا اگه نمیخوای بری، من خودم باهاشون حرف میزنیم.》
من که هنوز جوابی برای گفتن نداشتم، هنوز موافقتم رو اعلام نکرده بودم و قصد نداشتم عجولانه تصمیم بگیرم،
تصمیم گرفتم خودم شخصا برم خونه بابام و طی این چند روز اون قدر به این موضوع فکر کنم تا همه چیز طبق اصول خودش پیش بره.
نگاهی به ساکِ بسته ام انداختم و تماس رو وصل کردم:
سلامش رو با صدای ریزی جواب دادم و اون بعد از کمی مکث پرسید:
شوگا: قرار شد فکر کنی جواب بدی، چی شد پس؟
ا/ت: من....
دوباره نفسم بند رفت....
ناخن م رو به دندون گرفتم خودم رو مشغولش کردم تا استرسی که منجر به لرزشِ صدام شده، تاثیرش روم کمتر بشه.
ا/ت: من دارم میرم خونه بابام....میخوام تو این چند روز بیشتر فکر کنم.
شوگا: در مورد موضوعی که بهت گفتم؟
ا/ت: بله.
شوگا: باشه.....چند روز زمان میخوای؟
نفسش رو بیرون داد و دوباره پرسید:
شوگا: منظورم اینه چند روز طول میکشه تا برگردی؟
ا/ت: همونی گفت بیشتر از یک هفته نشه، چون اینجا به بودنم احتیاج داره.
چیزی نگفت.
ظاهرا داشت خوب به حرف هام گوش میداد.
آدمی که گوش دادن رو خوب بلد باشه میتونه مهربونی رو هم بلد باشه و شاید بعد ها...
•پارت شصت•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
۶.۱k
۱۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.