عشق یا نفرت
پارت دوم
ا.ت: پسره اسکل آخیششش رفت بعد رفتم خونه به همه سلام کردم و رفتم اتاقم درسامو تمام و کمال خوندم و شب شد خواستم بخوابم که سولا زنگ زد ای بابا داشت خوابمون میبرد
سولا: سلام خوشگله،خوبی؟ چیکار میکنی؟
ا.ت:علیک مارمولک داشت خوابم میبرد که به لطف شما خواب از سرم پرید
سولا: اووو ببخشید، میگم فردا وقت داری بعد مدرسه بریم بیرون
ا.ت: امممممم باشه ساعت چن؟
سولا: مممم ساعت ۶ بیا جای همیشگی ، خب بای
ا.ت: باش بای.
صبح
از خواب پاشدمو رفتم مسواک زدم و رفتم پایین دو لقمه نون خوردم که بابام گفت دخترم دیره زود باش عزیزم.
باش بابایی.
بعد دولقمه که خوردم از خدمتکارا خدافظی کردم که برگشتم و گفتم مامانم کجاست؟
یکی از خدمتکارا: خانم ا.ت مادرتون یه بیمار اورژانسی داشتند رفتن
من:اهمممم باش
بعد چن دیقه به مدرسه رسیدیم و از بابام خدافظی کردم و وارد کلاس شدم با دیدن سولا و هایون رفتم به هشون سلام کردم و رفتم سر جام نشستم .
از دید کوک
کوکی: اومد تو وای که چقدر خوشگله مو های عسلی ،چشم های درشت سیاه و پوست سفید از این بهتر نمیشه؛ولی دارم براش باید حساب من دستش بیاد
از دید ا.ت
ا.ت: وای که این کوکیه چقدر نگاه میکنه منحرف؛ هههه فک میکنه منم مثل اون دخترای الاغ عاشقش میشم ،مگه تو خواب ببینه یه پوز خند زدم، بعدش استاد وارد شد و گفت پارک ا.ت بیاد ریاضی توضیح بده..
ا.ت:منم گفتم چشم چون تو ریاضی خیلی قوی بودم تو کلاس هر وقت استاد دیر میومد ریاضی توضیح میدام واسشون . رفتم پای تخته اون کوکیه چشم ازم بر نمی داشت ؛وای خدا دیوونه شدم ریاضی رو براشون توضیح دادم ورفتم نشستم و با خشم نگاش میکردم .بعدش زنگ خورد سولاو هایون گفتن ما میریم حیاط نمی خوای بیای؟
من:نه شما برید . چون کوکی تو کلاس بود به همین دلیل بعدش همه رفتن و فقط منو کوکی باقی موندیم
من:هیییی تو چرا هی به من زل میزنی ؟؟؟دردت چیه؟
کوکی: اخه خیلی خوشگلی و دل آدمو میبری و منم تحت تاثیر قرار گرفتم کوچولو.
من:تو غلط کردی با اون دو تا چش مرواریدیت .،همینو که گفتم از صندلی پاشد و اومد جلو من هر قدم به عقب میرفتم اون یه قدم جای قدم من میزاشت ،من: هیی داری چیکار میکنی؟ برو عقب وگرنه مثل دیروز یه دونه دیگه میخوا بونم تو گوشت ،هر چی می گفتم به حرفام گوش نمیداد تا اینکه به دیوار برخورد کردم و اونم دوتا دستش و این ور و اونور گذاشت و من راه فراری نداشتم ..وای خدا چیکار کنم؟ هیچی به ذهنم نمیرسید .
کوکی:میدونی چی من عاشقت شدم به نظر خیلی خوشمزه میای نه .
من: همینو گفت خشکیدم وای نه ... فاصله صورتشو با صورتم کم کرد و لباش رو لبام گذاشت ... هر چی دستو پا میزدم بی فایده بود .. داشت با ولع می بوسید که منم
پایان پارت دوم
لایک و کامنت یادتون نره دوستون دارم 😘😘😘
#عاشقانه
ا.ت: پسره اسکل آخیششش رفت بعد رفتم خونه به همه سلام کردم و رفتم اتاقم درسامو تمام و کمال خوندم و شب شد خواستم بخوابم که سولا زنگ زد ای بابا داشت خوابمون میبرد
سولا: سلام خوشگله،خوبی؟ چیکار میکنی؟
ا.ت:علیک مارمولک داشت خوابم میبرد که به لطف شما خواب از سرم پرید
سولا: اووو ببخشید، میگم فردا وقت داری بعد مدرسه بریم بیرون
ا.ت: امممممم باشه ساعت چن؟
سولا: مممم ساعت ۶ بیا جای همیشگی ، خب بای
ا.ت: باش بای.
صبح
از خواب پاشدمو رفتم مسواک زدم و رفتم پایین دو لقمه نون خوردم که بابام گفت دخترم دیره زود باش عزیزم.
باش بابایی.
بعد دولقمه که خوردم از خدمتکارا خدافظی کردم که برگشتم و گفتم مامانم کجاست؟
یکی از خدمتکارا: خانم ا.ت مادرتون یه بیمار اورژانسی داشتند رفتن
من:اهمممم باش
بعد چن دیقه به مدرسه رسیدیم و از بابام خدافظی کردم و وارد کلاس شدم با دیدن سولا و هایون رفتم به هشون سلام کردم و رفتم سر جام نشستم .
از دید کوک
کوکی: اومد تو وای که چقدر خوشگله مو های عسلی ،چشم های درشت سیاه و پوست سفید از این بهتر نمیشه؛ولی دارم براش باید حساب من دستش بیاد
از دید ا.ت
ا.ت: وای که این کوکیه چقدر نگاه میکنه منحرف؛ هههه فک میکنه منم مثل اون دخترای الاغ عاشقش میشم ،مگه تو خواب ببینه یه پوز خند زدم، بعدش استاد وارد شد و گفت پارک ا.ت بیاد ریاضی توضیح بده..
ا.ت:منم گفتم چشم چون تو ریاضی خیلی قوی بودم تو کلاس هر وقت استاد دیر میومد ریاضی توضیح میدام واسشون . رفتم پای تخته اون کوکیه چشم ازم بر نمی داشت ؛وای خدا دیوونه شدم ریاضی رو براشون توضیح دادم ورفتم نشستم و با خشم نگاش میکردم .بعدش زنگ خورد سولاو هایون گفتن ما میریم حیاط نمی خوای بیای؟
من:نه شما برید . چون کوکی تو کلاس بود به همین دلیل بعدش همه رفتن و فقط منو کوکی باقی موندیم
من:هیییی تو چرا هی به من زل میزنی ؟؟؟دردت چیه؟
کوکی: اخه خیلی خوشگلی و دل آدمو میبری و منم تحت تاثیر قرار گرفتم کوچولو.
من:تو غلط کردی با اون دو تا چش مرواریدیت .،همینو که گفتم از صندلی پاشد و اومد جلو من هر قدم به عقب میرفتم اون یه قدم جای قدم من میزاشت ،من: هیی داری چیکار میکنی؟ برو عقب وگرنه مثل دیروز یه دونه دیگه میخوا بونم تو گوشت ،هر چی می گفتم به حرفام گوش نمیداد تا اینکه به دیوار برخورد کردم و اونم دوتا دستش و این ور و اونور گذاشت و من راه فراری نداشتم ..وای خدا چیکار کنم؟ هیچی به ذهنم نمیرسید .
کوکی:میدونی چی من عاشقت شدم به نظر خیلی خوشمزه میای نه .
من: همینو گفت خشکیدم وای نه ... فاصله صورتشو با صورتم کم کرد و لباش رو لبام گذاشت ... هر چی دستو پا میزدم بی فایده بود .. داشت با ولع می بوسید که منم
پایان پارت دوم
لایک و کامنت یادتون نره دوستون دارم 😘😘😘
#عاشقانه
۱۳.۷k
۰۴ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.