رمان انسانیت
#انسانیت
#پارت۴۱
صبا بر روی سنگ جابهجا شد و گفت:چرا؟
نبات بیخیال زمزمه کرد
طوری که صبا هم شنید
-مگه من کار رو زندگی ندارم!
قنادیفروشی داشت و درآمدش از آنجا بوو
صبا لبش را گزید و گفت:
-تو هنوز اون خراب شده رو میگردونی؟
نبات خونسرد لبخندی زد و گفت:
-بدبخت خودتی،نه من!
تیز نگاهش کرد که نبات هم چشمغرهای حوالهاش کرد
جانش به لبش رسید تا حرف بزند(به اجبار گفت:)
-حقوق میدم!
نبات با پررویی ابرو بالا انداخت و به سمت صبا دولا شد
-خب،اگه من مغازه رو باز نکنم،مشتریهام میپرن اون چیکار کنیم؟
با اخم نگاهش کرد.....از این بدتر نمیشد
آب دهانش را قورت داد و گفت:
-پول اونارم میدم،تا وقتی که مشتریهات روال سابق بشه!
اینبار نبات سرش را تکان داد و مُشکافانه پرسید:
-پولت حروم که نیس!
با شنیدن این حرف صبا ناباور نگاهش کرد
حال چه بگوید؟اهل دروغ و دغل هم که نیست
چه خاکی بر سرش کند
این پا،اون پا کرد و سپس سریع از جایش بلند شد
به سمت نبات رفت و کنارش زانو زد
نبات با تعجب نگاهش کرد
صبا مظلومانه لبخندی زد و با لحن خواهشگرانهای گفت:
-در حقم خواهری کن،خب؟
نبات عاقلاندر نگاهش کرد
لبخند موزی زد و دستش را ستبر سینه صبا گذاشت و محکم به عقب هولش داد و صبا پخش زمین شد
صدای آیییی صبا بلند شد که نبات هم دنبالهاش گفت:
-باشه میشم!
صبا برزخی صورتش از درد جمع شد و گفت:
-چرا اینکارو کردی دیوونه!
نبات با پیروزی گفت:
-حقت بود،تا تو باشی به من نگی گدا!
#پارت۴۱
صبا بر روی سنگ جابهجا شد و گفت:چرا؟
نبات بیخیال زمزمه کرد
طوری که صبا هم شنید
-مگه من کار رو زندگی ندارم!
قنادیفروشی داشت و درآمدش از آنجا بوو
صبا لبش را گزید و گفت:
-تو هنوز اون خراب شده رو میگردونی؟
نبات خونسرد لبخندی زد و گفت:
-بدبخت خودتی،نه من!
تیز نگاهش کرد که نبات هم چشمغرهای حوالهاش کرد
جانش به لبش رسید تا حرف بزند(به اجبار گفت:)
-حقوق میدم!
نبات با پررویی ابرو بالا انداخت و به سمت صبا دولا شد
-خب،اگه من مغازه رو باز نکنم،مشتریهام میپرن اون چیکار کنیم؟
با اخم نگاهش کرد.....از این بدتر نمیشد
آب دهانش را قورت داد و گفت:
-پول اونارم میدم،تا وقتی که مشتریهات روال سابق بشه!
اینبار نبات سرش را تکان داد و مُشکافانه پرسید:
-پولت حروم که نیس!
با شنیدن این حرف صبا ناباور نگاهش کرد
حال چه بگوید؟اهل دروغ و دغل هم که نیست
چه خاکی بر سرش کند
این پا،اون پا کرد و سپس سریع از جایش بلند شد
به سمت نبات رفت و کنارش زانو زد
نبات با تعجب نگاهش کرد
صبا مظلومانه لبخندی زد و با لحن خواهشگرانهای گفت:
-در حقم خواهری کن،خب؟
نبات عاقلاندر نگاهش کرد
لبخند موزی زد و دستش را ستبر سینه صبا گذاشت و محکم به عقب هولش داد و صبا پخش زمین شد
صدای آیییی صبا بلند شد که نبات هم دنبالهاش گفت:
-باشه میشم!
صبا برزخی صورتش از درد جمع شد و گفت:
-چرا اینکارو کردی دیوونه!
نبات با پیروزی گفت:
-حقت بود،تا تو باشی به من نگی گدا!
۶.۱k
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.