پارت 1
پارت 1
ویوی ات
امروز قرار بود بنگ چای (فروشنده ی ات) من رو به یک مافیا بفروشم خیلی میترسم تو انباری که به قول بنگ چای اتاقم بود بودم که یکی از بادیگارد هااومد
بادیگارد.بیا بیرون
ات.من رو کجا میبرم من نمیام
بادیگارد موهای ات رو میگیره و با خودش میکشه به سمت یک اتاق شیک و مجلسی سید در اتاق دو در رو باز کرد و ات رو انداخت تو اتاق و خودش رفت.
ویوی ات
وقتی من رو انداخت تو اتاق بغرم شکست و گریه کردم اونجا بنگ چای و یک مرد دیگه بود بلند شدم و رفتم کنار بنگ چای سرم پایین بود و داشتم بی صدا گریه میکردم .
بنگ چای رو با، نشون میدم و ات رو با - و جیمین رو با +
+پس این کوچولو برده ی منه
، بله قربان
+دو برابر پول رو بهت میدم دختر رو ازت میخرم
،نمیشه این دختر خیلی با ارزشه بیشتر از این حرفا می ارزه
همین جوری داشتن سر ات مثل لباس چونه میزدم که صدای شلیک اومد
ویوی ات
داشتن حرف میزدم که صدای شلیک امد که کنارم رو نگاه کردم بنگ چای مرده بود من قبیل ی خون داشتم و میترسیدم بخواطر همین گریم شدت گرفت و همین جور که به عقب میرفتم افتادم زمین که مرده امد کنارم و ازم پرسید
+چیشده؟
-من هق فوبیا ی خون دارم
ویوی جیمین
ات رو براید استایل بغل کردم و قسمت ماشین بردم گذاشتم صندلی عقب و خودم هم کنارش نشستم که راننده حرکت کرد تو راه بودم.
+بیب کوچولو تو برده ی منی
-به من نگو بیب
+خونه ی من چند تا قانون داره که باید رعایت کنی
1.به من باید بگی ارباب
2.به حرف من گوش کنی
3.هر کار بگم بکنی
4.از عمارت بیرون نمیری
به هر کدوم از حرفام گوش ندی تنبیه میشی
که راننده گفت . رسیدیم
پایان
شرط
4فالو
ویوی ات
امروز قرار بود بنگ چای (فروشنده ی ات) من رو به یک مافیا بفروشم خیلی میترسم تو انباری که به قول بنگ چای اتاقم بود بودم که یکی از بادیگارد هااومد
بادیگارد.بیا بیرون
ات.من رو کجا میبرم من نمیام
بادیگارد موهای ات رو میگیره و با خودش میکشه به سمت یک اتاق شیک و مجلسی سید در اتاق دو در رو باز کرد و ات رو انداخت تو اتاق و خودش رفت.
ویوی ات
وقتی من رو انداخت تو اتاق بغرم شکست و گریه کردم اونجا بنگ چای و یک مرد دیگه بود بلند شدم و رفتم کنار بنگ چای سرم پایین بود و داشتم بی صدا گریه میکردم .
بنگ چای رو با، نشون میدم و ات رو با - و جیمین رو با +
+پس این کوچولو برده ی منه
، بله قربان
+دو برابر پول رو بهت میدم دختر رو ازت میخرم
،نمیشه این دختر خیلی با ارزشه بیشتر از این حرفا می ارزه
همین جوری داشتن سر ات مثل لباس چونه میزدم که صدای شلیک اومد
ویوی ات
داشتن حرف میزدم که صدای شلیک امد که کنارم رو نگاه کردم بنگ چای مرده بود من قبیل ی خون داشتم و میترسیدم بخواطر همین گریم شدت گرفت و همین جور که به عقب میرفتم افتادم زمین که مرده امد کنارم و ازم پرسید
+چیشده؟
-من هق فوبیا ی خون دارم
ویوی جیمین
ات رو براید استایل بغل کردم و قسمت ماشین بردم گذاشتم صندلی عقب و خودم هم کنارش نشستم که راننده حرکت کرد تو راه بودم.
+بیب کوچولو تو برده ی منی
-به من نگو بیب
+خونه ی من چند تا قانون داره که باید رعایت کنی
1.به من باید بگی ارباب
2.به حرف من گوش کنی
3.هر کار بگم بکنی
4.از عمارت بیرون نمیری
به هر کدوم از حرفام گوش ندی تنبیه میشی
که راننده گفت . رسیدیم
پایان
شرط
4فالو
۳۴۴
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.