my mafia part ¹²
my mafia part ¹²
فیلیکس بود .اما اینجا چیکار میکرد اومد سمتم گفت: ا/ت توی؟
ا/ت: اره اینجا چیکارمیکنی؟
فیلیکس: اینجا درس میخوندم
ا/ت: تاحالا ابنجا ندیده بودمت
فیلیکس: اره چون من قدیمیم درواقع دانشگاهم تموم شده و برای یسری کارایی که از قبل مونده اومدم.
ا/ت: که اینطور.
فیلیکس اومد چیزی بگه که یهو یه دختره اومدو پرید بغلش
دختره: واییییی لیکسی دلم برات تنگ شده بوددد.
فیلیکس انگار زیاد خوشش نیومده بود که دختره بغلش کرده
دستمو اوردم جلو گفتم: سلام ا/تم
دختره: سلام منم لیام خوشبختم
ا/ت: اوم منم
ساعت ۵ شده بود باید میرفتیم سرکلاسا
رفتم سرکلاس
استاد: خب بچه ها خیلی خوشحالم که بعد از مدت ها دیدمتون امروز همونجور که میدونید قراره طرحاتونو ببینم و بررسیشون کنم امیدوارم که بتونید قبول بشید
ا/ت: استاد کی جواب قبولی ها میاد؟
استاد: طی دو هفته اینده
طرح هامونو تحویل دادیم
و رفتیم
داشتم میرفتم سمت پارکینگ که فیلیکس صدام کرد: ا/ت بیا برسونمت تا خونه
ا/ت: نه مرسی ماشین دارم
فیلیکس: ام چیزه میتونم شمارتو داشته باشم؟
ا/ت: اره حتمن
شمارمو دادمو رفتم سوار ماشینم شدم که یهو اون دختره لیا پرید تو ماشینم گفت: خببب بگو ببینم کیه فیلیکسی؟
ا/ت: هیچکس
لیا: پس از کجا همو میشناسید
ا/ت: اشنا دوستمه
لیا: اهان پس هیچی بینتون نیست...
ا/ت: نه چه سوال چرتو پرتی برو بیرون
لیا: باشه..
رفت پایین.ایش دختره ی خود درگیر
راه افتادم بعد ۳۰ مین رسیدم
ساعت ۷ بود .لباسامو عوض کردم یاد ته افتادم باز مغزم درگیر شد و یاد حرفای مبینا افتادم .پوف چرا دعوتم کرده ینی شاید برای اینکه ناراحت نشم .چرا چرتو پرتتت میگییی ایش نمیدونم.وای چی بپوشمممم
زنگ زدم مبینا
بوق.....بوق
مبینا: جانم
ا/ت: مبیناااا لباس داری؟
مبینا: چه لباسی ؟
ا/ت:برای فردا هیچی ندارممم
مبینا: وای ا/ت جرت میدمااا چرا چرتو پرت میگی از اون سر اتاقت تا اون سر دیگش فقط کمد لباسه بعد میگی لباس ندارم.
ا/ت: خب دارم اما بازه
مبینا: کجاش بازه بعدشم اصن باز باشه انگار تاحالا تو اصن باز نپوشیدی
ا/ت: وای نمیدونم فردا صب بیا اینجا باهم بریم شب
مبینا: اوکی فردا ساعت ۱ میام
ا/ت: اوکی فعلا
مبینا: بای
رفتم یه فیلم گزاشتم یه سیب زمینی سرخ کردم خوردم.خسته بودم بعدش دیگه خوابیدم
_____صبح_____
ساعت ۱۲بود پاشدم خیلی خوابیده بودمم رفتم حموم .صبونه خوردم .ساعت ۱۲ ونیم بود یکم خونرو جمو جور کردم.که مبینا اومد.
مبینا : سلاممم
ا/ت: سلام چطورییی
مبینا: هیچی تو چطوری
ا/ت: منم هیچی هیون کجاس؟
مبینا: رفته پیش ته بهش تو کارای امشب کمک کنه.
ا/ت: اهان .خب چیزی نمیخوری؟
مبینا: نه
ا/ت: پس بیا بریم تو اتاق ببینم چی دارم بپوشم
مبینا: اوکی
فیلیکس بود .اما اینجا چیکار میکرد اومد سمتم گفت: ا/ت توی؟
ا/ت: اره اینجا چیکارمیکنی؟
فیلیکس: اینجا درس میخوندم
ا/ت: تاحالا ابنجا ندیده بودمت
فیلیکس: اره چون من قدیمیم درواقع دانشگاهم تموم شده و برای یسری کارایی که از قبل مونده اومدم.
ا/ت: که اینطور.
فیلیکس اومد چیزی بگه که یهو یه دختره اومدو پرید بغلش
دختره: واییییی لیکسی دلم برات تنگ شده بوددد.
فیلیکس انگار زیاد خوشش نیومده بود که دختره بغلش کرده
دستمو اوردم جلو گفتم: سلام ا/تم
دختره: سلام منم لیام خوشبختم
ا/ت: اوم منم
ساعت ۵ شده بود باید میرفتیم سرکلاسا
رفتم سرکلاس
استاد: خب بچه ها خیلی خوشحالم که بعد از مدت ها دیدمتون امروز همونجور که میدونید قراره طرحاتونو ببینم و بررسیشون کنم امیدوارم که بتونید قبول بشید
ا/ت: استاد کی جواب قبولی ها میاد؟
استاد: طی دو هفته اینده
طرح هامونو تحویل دادیم
و رفتیم
داشتم میرفتم سمت پارکینگ که فیلیکس صدام کرد: ا/ت بیا برسونمت تا خونه
ا/ت: نه مرسی ماشین دارم
فیلیکس: ام چیزه میتونم شمارتو داشته باشم؟
ا/ت: اره حتمن
شمارمو دادمو رفتم سوار ماشینم شدم که یهو اون دختره لیا پرید تو ماشینم گفت: خببب بگو ببینم کیه فیلیکسی؟
ا/ت: هیچکس
لیا: پس از کجا همو میشناسید
ا/ت: اشنا دوستمه
لیا: اهان پس هیچی بینتون نیست...
ا/ت: نه چه سوال چرتو پرتی برو بیرون
لیا: باشه..
رفت پایین.ایش دختره ی خود درگیر
راه افتادم بعد ۳۰ مین رسیدم
ساعت ۷ بود .لباسامو عوض کردم یاد ته افتادم باز مغزم درگیر شد و یاد حرفای مبینا افتادم .پوف چرا دعوتم کرده ینی شاید برای اینکه ناراحت نشم .چرا چرتو پرتتت میگییی ایش نمیدونم.وای چی بپوشمممم
زنگ زدم مبینا
بوق.....بوق
مبینا: جانم
ا/ت: مبیناااا لباس داری؟
مبینا: چه لباسی ؟
ا/ت:برای فردا هیچی ندارممم
مبینا: وای ا/ت جرت میدمااا چرا چرتو پرت میگی از اون سر اتاقت تا اون سر دیگش فقط کمد لباسه بعد میگی لباس ندارم.
ا/ت: خب دارم اما بازه
مبینا: کجاش بازه بعدشم اصن باز باشه انگار تاحالا تو اصن باز نپوشیدی
ا/ت: وای نمیدونم فردا صب بیا اینجا باهم بریم شب
مبینا: اوکی فردا ساعت ۱ میام
ا/ت: اوکی فعلا
مبینا: بای
رفتم یه فیلم گزاشتم یه سیب زمینی سرخ کردم خوردم.خسته بودم بعدش دیگه خوابیدم
_____صبح_____
ساعت ۱۲بود پاشدم خیلی خوابیده بودمم رفتم حموم .صبونه خوردم .ساعت ۱۲ ونیم بود یکم خونرو جمو جور کردم.که مبینا اومد.
مبینا : سلاممم
ا/ت: سلام چطورییی
مبینا: هیچی تو چطوری
ا/ت: منم هیچی هیون کجاس؟
مبینا: رفته پیش ته بهش تو کارای امشب کمک کنه.
ا/ت: اهان .خب چیزی نمیخوری؟
مبینا: نه
ا/ت: پس بیا بریم تو اتاق ببینم چی دارم بپوشم
مبینا: اوکی
۶.۵k
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.