من نمیتونم خوب باشم پارت7
مینجی لباساشو عوض کرد دید یونگی داره میره بیرون...
مینجی : کجا داری میری؟
یونگی : دارم میرم پارتی میای؟...
مینجی : عام اره..
مینجی اومد بیرون یه لباس خیلی قشنگ پپوشیده بود یونگی محوش شده بود
مینجی : خوبه؟
یونگی : هوم..
سوار ماشین شدن وقتی رسیدن همه داشتن راجب یونگی و منیجی حرف میزدن مینجی دست یونگیو گرفت
هانا : عوم سلام یونگی...
یونگی : سلام هانا
هانا : این کیه؟
مینجی : مینجی میتونی صدام کنی خانوم پارک و شما؟
هانا : هانا توعم میتونی صدام کنی خانم کیم
هانا : هوم چند سالته؟
مینجی : 19
هانا : هوم..
مینجی : و تو؟
هانا : 20
*مینجی دست داد
یونگی یه لیوان مشروب برداشت مینجی حس خوبی نداشت ولی امشب فرق داشت اونم یه لیوان مشروب برداشت خوردن...انگار تو یه دنیا دیگه بودن کل پسرا نگاهشون رو مینجی بود...
مینجی حالت تهوع داشت رفت تو دستشویی تا یکم بالا بیاره...
یونگی : چی کار میکنی؟
مینجی : ترسیدم...
یونگی : همه نگاهشون رو توعه...
مینجی : خوشگلی هم دردسر داره...
یونگی دستشو دور کمر مینجی حلقه کرد...
مینجی : هوم تو دستشویی...
مینجی لبشو گزاشت رو لب مینجی یونگی هم که بدش نیومد همراهیش کرد یه احساس عجیبی داشت
هانا : اینجا دارین چی کار میکنین؟
مینجی : به تو چه؟
هانا : یونگی برا منه...
مینجی : چرت نگو..
یونگی : بسه..
هانا : از اولش ازت بدم میومد
مینجی : منم
هانا : چیو میخوای ثابت کنی؟
مینجی : من دوسش دارم...
هانا : پس چرا ولش کردی؟
یونگی : بسه لطفا...
مینجی : من ولش نکردم...
هانا : اره تو عاشقشی...
مینجی : من حاملم...
*رنگ یونگی پرید
هانا : چ...چی؟
یونگی مینجیو کشوند تو حیاط
یونگی : چی داری میگی واقعا؟...
مینجی : کجا داری میری؟
یونگی : دارم میرم پارتی میای؟...
مینجی : عام اره..
مینجی اومد بیرون یه لباس خیلی قشنگ پپوشیده بود یونگی محوش شده بود
مینجی : خوبه؟
یونگی : هوم..
سوار ماشین شدن وقتی رسیدن همه داشتن راجب یونگی و منیجی حرف میزدن مینجی دست یونگیو گرفت
هانا : عوم سلام یونگی...
یونگی : سلام هانا
هانا : این کیه؟
مینجی : مینجی میتونی صدام کنی خانوم پارک و شما؟
هانا : هانا توعم میتونی صدام کنی خانم کیم
هانا : هوم چند سالته؟
مینجی : 19
هانا : هوم..
مینجی : و تو؟
هانا : 20
*مینجی دست داد
یونگی یه لیوان مشروب برداشت مینجی حس خوبی نداشت ولی امشب فرق داشت اونم یه لیوان مشروب برداشت خوردن...انگار تو یه دنیا دیگه بودن کل پسرا نگاهشون رو مینجی بود...
مینجی حالت تهوع داشت رفت تو دستشویی تا یکم بالا بیاره...
یونگی : چی کار میکنی؟
مینجی : ترسیدم...
یونگی : همه نگاهشون رو توعه...
مینجی : خوشگلی هم دردسر داره...
یونگی دستشو دور کمر مینجی حلقه کرد...
مینجی : هوم تو دستشویی...
مینجی لبشو گزاشت رو لب مینجی یونگی هم که بدش نیومد همراهیش کرد یه احساس عجیبی داشت
هانا : اینجا دارین چی کار میکنین؟
مینجی : به تو چه؟
هانا : یونگی برا منه...
مینجی : چرت نگو..
یونگی : بسه..
هانا : از اولش ازت بدم میومد
مینجی : منم
هانا : چیو میخوای ثابت کنی؟
مینجی : من دوسش دارم...
هانا : پس چرا ولش کردی؟
یونگی : بسه لطفا...
مینجی : من ولش نکردم...
هانا : اره تو عاشقشی...
مینجی : من حاملم...
*رنگ یونگی پرید
هانا : چ...چی؟
یونگی مینجیو کشوند تو حیاط
یونگی : چی داری میگی واقعا؟...
۲۲.۵k
۲۸ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.