رمان
#رمان
#بچه_فراری
#پارت_۴
---。・:*:・゚★,。・:*:・゚☆ 。・:*:・゚★,。・:*:・゚☆ 。・:*:
نمیدانم چقدر گریه کردم. تنها چیزی که یادم میآید این است که خوابم برد، همانطور که اشکهایم روی صورتم خشک میشد.
از زبان راوی
اولیویا، غرق در ناراحتی، به خواب رفت. قلبش پر از رنج و سرگردانی بود. او نمیدانست سرنوشتش چه خواهد شد، اما آن را بهوضوح حس میکرد: چیزی عمیق و تاریک در انتظار او بود.
آیا میتوانست امیدی به چیزی خوب داشته باشد؟ یا باید خودش را برای اتفاقی تلخ آماده میکرد؟ ذهنش پر از سؤال بود، اما هیچ جوابی پیدا نمیکرد. تنها چیزی که میدانست این بود که باید صبوری کند، همانطور که همیشه صبوری کرده بود.
اما ته قلبش میدانست. این بار فرق میکرد. اگر این هم یکی از نصیحتهای همیشگی پدرش بود، چرا باید از او میخواست برای فردا آماده شود؟ چرا تأکید میکرد هیچ مخالفتی نکند؟
از زبان اولیویا: صبح روز بعد
چشمانم را باز کردم. هنوز همانطور روی تختم دراز کشیده بودم. بدنم سنگین بود و احساس میکردم دنیا روی شانههایم افتاده است. بهسختی از جایم بلند شدم و بهسمت آینه رفتم. به چهرهام خیره شدم. رد اشکهای دیشب هنوز زیر چشمانم پیدا بود.
به آینه خیره شدم و زیر لب گفتم:
"چرا من؟ چرا این اتفاق باید برای من بیفتد؟ من چه اشتباهی کردهام؟"
دستهایم را روی آینه گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. زمزمه کردم:
"نمیخواهم..."
نگاهم را پایین انداختم. من نمیخواستم این زندگی را ادامه دهم. همهی عمرم را به تظاهر گذرانده بودم؛ تظاهر به اینکه کسی هستم که هرگز نبودم. آیا در این سالها حتی لحظهای خوشحال بودم؟
چرا؟ چرا هیچوقت از پدرم نپرسیدم چرا باید هر چه او میگوید را قبول کنم؟ چرا هیچوقت برایم حق انتخابی قائل نشد؟
چون او پادشاه بود؟ چون در این سرزمین، همه باید از او اطاعت میکردند؟
نمیخواستم. من نمیخواستم این سرنوشت را قبول کنم.
بهسمت کمد لباسهایم رفتم. از میان آنهمه لباس زیبا و سلطنتی، سادهترینشان را انتخاب کردم. این لباس نشان میداد که من هرگز خودم را شاهزادهی این پادشاهی ندیده بودم. دروغ چرا؟ من حتی خودم را متعلق به این زندگی نمیدیدم.
ادامه دارد...
#بچه_فراری
#پارت_۴
---。・:*:・゚★,。・:*:・゚☆ 。・:*:・゚★,。・:*:・゚☆ 。・:*:
نمیدانم چقدر گریه کردم. تنها چیزی که یادم میآید این است که خوابم برد، همانطور که اشکهایم روی صورتم خشک میشد.
از زبان راوی
اولیویا، غرق در ناراحتی، به خواب رفت. قلبش پر از رنج و سرگردانی بود. او نمیدانست سرنوشتش چه خواهد شد، اما آن را بهوضوح حس میکرد: چیزی عمیق و تاریک در انتظار او بود.
آیا میتوانست امیدی به چیزی خوب داشته باشد؟ یا باید خودش را برای اتفاقی تلخ آماده میکرد؟ ذهنش پر از سؤال بود، اما هیچ جوابی پیدا نمیکرد. تنها چیزی که میدانست این بود که باید صبوری کند، همانطور که همیشه صبوری کرده بود.
اما ته قلبش میدانست. این بار فرق میکرد. اگر این هم یکی از نصیحتهای همیشگی پدرش بود، چرا باید از او میخواست برای فردا آماده شود؟ چرا تأکید میکرد هیچ مخالفتی نکند؟
از زبان اولیویا: صبح روز بعد
چشمانم را باز کردم. هنوز همانطور روی تختم دراز کشیده بودم. بدنم سنگین بود و احساس میکردم دنیا روی شانههایم افتاده است. بهسختی از جایم بلند شدم و بهسمت آینه رفتم. به چهرهام خیره شدم. رد اشکهای دیشب هنوز زیر چشمانم پیدا بود.
به آینه خیره شدم و زیر لب گفتم:
"چرا من؟ چرا این اتفاق باید برای من بیفتد؟ من چه اشتباهی کردهام؟"
دستهایم را روی آینه گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. زمزمه کردم:
"نمیخواهم..."
نگاهم را پایین انداختم. من نمیخواستم این زندگی را ادامه دهم. همهی عمرم را به تظاهر گذرانده بودم؛ تظاهر به اینکه کسی هستم که هرگز نبودم. آیا در این سالها حتی لحظهای خوشحال بودم؟
چرا؟ چرا هیچوقت از پدرم نپرسیدم چرا باید هر چه او میگوید را قبول کنم؟ چرا هیچوقت برایم حق انتخابی قائل نشد؟
چون او پادشاه بود؟ چون در این سرزمین، همه باید از او اطاعت میکردند؟
نمیخواستم. من نمیخواستم این سرنوشت را قبول کنم.
بهسمت کمد لباسهایم رفتم. از میان آنهمه لباس زیبا و سلطنتی، سادهترینشان را انتخاب کردم. این لباس نشان میداد که من هرگز خودم را شاهزادهی این پادشاهی ندیده بودم. دروغ چرا؟ من حتی خودم را متعلق به این زندگی نمیدیدم.
ادامه دارد...
۳۳۵
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.