قتل پاکیزه ... part 5
در طول راه به چیزی جز خواهرش فکر نمیکرد
و میدونست کاری کرده که از دستش عصبیه
پس برای اینکه بیشتر ازش ناراحت نباشه و قبل از خوابش از دلش در بیاره سرعت قدم هایش را بیشتر کرد
بعد از گذشت چند دقیقه به عمارت رسید
با استفاده از آسانسور به طبقه ی بالا رفت
بعد از در زدن کمی منتظر موند
اما با نشنیدن صدای خواهرش بازم در زد
ولی صدایی نشنید
پس سعی کرد با تصور اینکه رفته حمام خودش را آرام کند
آهسته در را باز کرد و داخل شد
و با اتاقی بهم ریخته و پر از لباس و لوازم آرایشی پخش شده روی میز رو به رو شد
سوهی هیچ وقت سابقه نداشت که اتاقش این وضع را داشته باشه
به ساعت روی دیوار نگاه کرد
ساعت ۱۰ و ۵۰ دقیقه را نشان میداد
با پاهای لرزون و دلی پر از اضطراب و استرس به سمت اتاق پدر و مادرش راهی شد
و بعد از در زدن دیگر منتظر جواب نماند و وارد شد
سوهیون : مامان ... مامان
مامان : ها ؟ * خواب آلود
سوهیون : سوهی کجاست ؟
مامان : تو اتاقش دیگه * یکم گیج
سوهیون : اونجا نیست ... اتاقش بهم ریختس
مامان : چی ؟ * متعجب
سوهیون : بیا خودت ببین
مامان : اها ... قبل از رفتنش خوشگل کرده بود ... گفت میره سر قرار ... تو هم برو بخواب ... قبلش شام بخور ... حتما گرسنته ... نگران نباش ... میخوای امشبو بیام پیشت بخوابم ؟ ... انگار حالت خوب نیست
سوهیون : نمیخوام ... ممنون حالم خوبه ... شب بخیر * لبخند
مامان: وایسا دختره ی کله شق ... تا الان کجا بودی ؟ ...
سوهیون : چه مودت سریع عوض شد ... تو خیابون بودم * خنده
مامان : 😑... برو بخواب ... خسته ای ... ولی فردا باید جوابمو بدی و نمیتونی از زیرش قصر در بری
دخترک کل شب چشمهایش بسته نمیشد
پس اروم و بی سر و صدا رفت داخل اتاق خواهرش و اونجا منتظرش موند
...
اگه بد شد به بزرگی خودتون ببخشید
و میدونست کاری کرده که از دستش عصبیه
پس برای اینکه بیشتر ازش ناراحت نباشه و قبل از خوابش از دلش در بیاره سرعت قدم هایش را بیشتر کرد
بعد از گذشت چند دقیقه به عمارت رسید
با استفاده از آسانسور به طبقه ی بالا رفت
بعد از در زدن کمی منتظر موند
اما با نشنیدن صدای خواهرش بازم در زد
ولی صدایی نشنید
پس سعی کرد با تصور اینکه رفته حمام خودش را آرام کند
آهسته در را باز کرد و داخل شد
و با اتاقی بهم ریخته و پر از لباس و لوازم آرایشی پخش شده روی میز رو به رو شد
سوهی هیچ وقت سابقه نداشت که اتاقش این وضع را داشته باشه
به ساعت روی دیوار نگاه کرد
ساعت ۱۰ و ۵۰ دقیقه را نشان میداد
با پاهای لرزون و دلی پر از اضطراب و استرس به سمت اتاق پدر و مادرش راهی شد
و بعد از در زدن دیگر منتظر جواب نماند و وارد شد
سوهیون : مامان ... مامان
مامان : ها ؟ * خواب آلود
سوهیون : سوهی کجاست ؟
مامان : تو اتاقش دیگه * یکم گیج
سوهیون : اونجا نیست ... اتاقش بهم ریختس
مامان : چی ؟ * متعجب
سوهیون : بیا خودت ببین
مامان : اها ... قبل از رفتنش خوشگل کرده بود ... گفت میره سر قرار ... تو هم برو بخواب ... قبلش شام بخور ... حتما گرسنته ... نگران نباش ... میخوای امشبو بیام پیشت بخوابم ؟ ... انگار حالت خوب نیست
سوهیون : نمیخوام ... ممنون حالم خوبه ... شب بخیر * لبخند
مامان: وایسا دختره ی کله شق ... تا الان کجا بودی ؟ ...
سوهیون : چه مودت سریع عوض شد ... تو خیابون بودم * خنده
مامان : 😑... برو بخواب ... خسته ای ... ولی فردا باید جوابمو بدی و نمیتونی از زیرش قصر در بری
دخترک کل شب چشمهایش بسته نمیشد
پس اروم و بی سر و صدا رفت داخل اتاق خواهرش و اونجا منتظرش موند
...
اگه بد شد به بزرگی خودتون ببخشید
۱.۸k
۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.