رمان تـیمـارسـتانی🐚﹞
#رمان_تـیمـارسـتانی🐚﹞
#part_7
امان با چشمای گرد و صدای جیغی داد زد:
-چی؟
مظلوم و آروم گفتم:
-جiشَم!
نگاه مبهوت خشک شده ی مامان و بابا دوتاشون از صورتم پایین رفت و رسید به شلوارم که درست بین پاچه هاش
خیس شده بود و قطرات دsشویی آروم آروم به زیبایی فرش مورد علاقه مامان رو می شست!
مامان انگار لال شده بود
مبهوت نالید:
-ف..ف..فرشم!
بابا با چشمای گرد شده و خشک شده دستاش رو دور مامان حلقه کرد که اگر غش کرد بگیرتش!
با بغض گفتم:
-حالا فرش که چیزی نشده همچین می گین فرش انگار چی هست!
یه تیکه فرش دست بافت که از مزایده آثار باستانی شصت میلیون گرفتید که این حرفا رو نداره!
با بغض به شلوارم نگاه کردم و گفتم:
-مهم شلوار منه که کثیف شد!
مامان چشماش یهو مثل جنا سفید شد و پلکاش بسته شد و افتاد رو دست بابا و غش کرد.
بابا با حرص منو نگاه کرد و داد زد:
-شادی.
شراره دویید سمت آشپزخونه و با دیدن وضعیت ما آژیر کشی و من زیر لب گفتم:
-زهر مار!
دوییدم بیرون و با سرعت از پله ها رفتم باال
وارد اتاقم شدم و در و محکم بستم و تند تند نفس نفس می زدم.
در اتاق و قفل کردم و دوییدم تو حموم و در حمومم قفل کردم و سریع لباسام رو درآوردم و شیر آب داغ و باز کردم
و رفتم زیر آب داغ و با همه وجود جیغ زدم.
دستام و رو گوشام گذاشته بودم و جیغ می زدم.
چرا من همه رو ناراحت می کردم؟
جوابش رو خودمم می دونستم.
چون اونا من و ناراحت می کردن.
از بچه گی تف سر بالا بودم.
اُفت خانواده.
دختر بده،دختر تنبله،دختر زشته
همیشه بد بودم.
جیغ زدم:
-همش باعث می شید جiش کنم.
آدمای بد همتون ترسناکید همتون هیولایید.
توخودم قایم شدم و چشمام رو با حرص بستم.
ָ
#part_7
امان با چشمای گرد و صدای جیغی داد زد:
-چی؟
مظلوم و آروم گفتم:
-جiشَم!
نگاه مبهوت خشک شده ی مامان و بابا دوتاشون از صورتم پایین رفت و رسید به شلوارم که درست بین پاچه هاش
خیس شده بود و قطرات دsشویی آروم آروم به زیبایی فرش مورد علاقه مامان رو می شست!
مامان انگار لال شده بود
مبهوت نالید:
-ف..ف..فرشم!
بابا با چشمای گرد شده و خشک شده دستاش رو دور مامان حلقه کرد که اگر غش کرد بگیرتش!
با بغض گفتم:
-حالا فرش که چیزی نشده همچین می گین فرش انگار چی هست!
یه تیکه فرش دست بافت که از مزایده آثار باستانی شصت میلیون گرفتید که این حرفا رو نداره!
با بغض به شلوارم نگاه کردم و گفتم:
-مهم شلوار منه که کثیف شد!
مامان چشماش یهو مثل جنا سفید شد و پلکاش بسته شد و افتاد رو دست بابا و غش کرد.
بابا با حرص منو نگاه کرد و داد زد:
-شادی.
شراره دویید سمت آشپزخونه و با دیدن وضعیت ما آژیر کشی و من زیر لب گفتم:
-زهر مار!
دوییدم بیرون و با سرعت از پله ها رفتم باال
وارد اتاقم شدم و در و محکم بستم و تند تند نفس نفس می زدم.
در اتاق و قفل کردم و دوییدم تو حموم و در حمومم قفل کردم و سریع لباسام رو درآوردم و شیر آب داغ و باز کردم
و رفتم زیر آب داغ و با همه وجود جیغ زدم.
دستام و رو گوشام گذاشته بودم و جیغ می زدم.
چرا من همه رو ناراحت می کردم؟
جوابش رو خودمم می دونستم.
چون اونا من و ناراحت می کردن.
از بچه گی تف سر بالا بودم.
اُفت خانواده.
دختر بده،دختر تنبله،دختر زشته
همیشه بد بودم.
جیغ زدم:
-همش باعث می شید جiش کنم.
آدمای بد همتون ترسناکید همتون هیولایید.
توخودم قایم شدم و چشمام رو با حرص بستم.
ָ
۱.۱k
۲۷ تیر ۱۴۰۳