«همه از خانه ها وحشت زده بیرون زدیم. همه از همسایه ها سوا
«همه از خانهها وحشت زده بیرون زدیم. همه از همسایهها سوال میپرسیدیم چه خبر شده؟ از ادلب چه خبر؟ بعد فهمیدیم ارتش تا مرکز استان ادلب عقب نشینی کرده. نیروهای امنیتی هم تا شهر مسطومه عقب کشیدهاند و چند روز بعد تا اریحا عقب میرفتند و عقبتر و نا امیدی به جان ما چنگ میانداخت. باز هم عقب تر. دست آخر تا جورین هم ارتش عقب نشینی کرد. حالا ما مانده بودیم و ما. بین وحشت و ناباوری. گوشه خانه هایمان کز کرده بودیم. تنها ... در روستایی که حالا به محاصره افتاده بود. بدون برق .. بدون تلفن .. حالا یک تماس تلفنی سختتر از این حرفها شده بود.
ما در خانههایمان زندانی شدیم. در روستای خودمان. روزهای اول باورمان نمیشد. خیلی امیدوار بودیم. بعد کم کم رنگ از روی امیدمان. مدام میگفتیم فردا ارتش بر میگرده برنگشت. فقط دورتر و دورتر میشد. مدام عقب تر میرفت. اولین روزی که هواپیما آمد و نان ریخت برای ما همه باور کردیم که واقعا به محاصره افتادهایم. محاصرهای که هیچ کس جز خدا نمیداند ... دقیقا کی به آخر میرسد...»
کتاب پانصد صندلی خالی...
کتابی که در ایام کرونا پیشنهاد میشود🌹
ما در خانههایمان زندانی شدیم. در روستای خودمان. روزهای اول باورمان نمیشد. خیلی امیدوار بودیم. بعد کم کم رنگ از روی امیدمان. مدام میگفتیم فردا ارتش بر میگرده برنگشت. فقط دورتر و دورتر میشد. مدام عقب تر میرفت. اولین روزی که هواپیما آمد و نان ریخت برای ما همه باور کردیم که واقعا به محاصره افتادهایم. محاصرهای که هیچ کس جز خدا نمیداند ... دقیقا کی به آخر میرسد...»
کتاب پانصد صندلی خالی...
کتابی که در ایام کرونا پیشنهاد میشود🌹
۹.۳k
۲۴ مرداد ۱۳۹۹