فیک That's everything to me🤍🧚🏻♀️پارت⁵⁸
نامجون « اره همه هستن....سوار ماشین هامون شدیم و راه اوفتادیم....ماها هم باهامون اومده چون مادرش فستیوال داشت....
میا « ماها پیش منو تهیونگ بود و رسیدیم به مکان مهمانی....از ماشین پیاده شدیم.....دست ماها رو گرفتم و وارد سالن شدیم....خیلی شلوغ بود پر از بادیگارد و آدمای مشهور....تهیونگ اینجوری که حتی اگه کسی بخواد به طرفمون شلیک کنه متوجه نمیشیم
تهیونگ « خداکنه همچین اتفاقی نیفته...
میا « یه میز رو انتخاب کردیم و قبل از اینکه بشینیم جلوی پای ماها زانو زدم و لباسش رو مرتب کردم....یه لبخند کاوایی زد و گفت «
ماها « میشی توفلنگی جونم....الان دقیقا شبیه توفلنگی شدی..( و به لباس قرمز میا اشاره کرد)
میا « حالت متفکر به خودش گرفت و یه کلاه سبز پالتوم رو گذاشت رو سرم....
ماها « حالا دلست شددد....
میا « اوخیییی کیوت من....بشین....
چنگ « مهمانی کم کم شروع شد و همه چیز عادی بود.....به بچه ها گفته بودیم چیزی نخورن.....چون ممکن بود مسمومشون کنن.....
میا « نشسته بودم و به دخترایی که لباس هاشون جز یع تیکه پارچه نبود نگاه میکردم یه یهو سوریا رو دیدم.....با عشوه راه میرفت و وقتی تهیونگ عین کنه رفت چسبید بهش....لعنتی....خیلی رو مخه....سالن شلوغ تر شد چون همه رو به رقص دعوت کردن....یهو دیدم ماها نیست....وای نه...
میا « وئول ماها کوش؟
وئول « آممم همین جا بودن....
میا « برو به تهیونگ و بازرس کیم بگو....من میرم دنبالش
وئول « بانوی من نباید تنهایی جایی برین
میا « برو وئول.....از بین جمعیت رد شدم و ماها رو صدا میزدم....اما نبودش....چرا حواسم بهش نبود...چرا به اون سوریا احمق توجه کردم....اومدم بیرون سالن و کل سوراخ سنبه های باغ رو گشتم نبود....اومدم برگردم داخل که چیزی محکم به سرم خورد و دیگه چیزی نفهمیدم.....
تهیونگ « از وقتی وئول اومد گفت ماها گم شده اون سوریای کنه رو ول کردم و با بقیه دنبال ماها گشتیم...اما علاوه بر ماها میا هم ناپدید شده بود....
میا « با برخورد نور شدیدی به چشمم....چشمام رو باز کردم....صدای ماها رو میشنیدم که کمک میخواست...اما دیدم تار بود.....کمی که دیدم واضح شد متوجه شدم به یه صندلی بسته شدم.....اما خبری از ماها نبود.....که یهو صدای سوریا رو شنیدم
سوریا « به به دوست دختر کیم تهیونگ.....میبینم که اخرش برگشتی پیش خودم....
میا « اون بچه رو ول کن بره
سوریا « آهان...بچه....به آدمام اشاره کردم بیارنش.....
میا « ماها رو با نهایت بی رحمی اوردم و انداختن روی زمین.ــ.به چشمای گریونش نگاه کردم و گفتم « تو دیگه چه موجودی هستی...به بچه هم رحم نمیکنی؟؟
سوریا « اسلحه امو در اوردم و گذاشتم روی شقیقه اش....نه...چون قرار مرگ تو رو با چشماش ببینه...
میا « ماها پیش منو تهیونگ بود و رسیدیم به مکان مهمانی....از ماشین پیاده شدیم.....دست ماها رو گرفتم و وارد سالن شدیم....خیلی شلوغ بود پر از بادیگارد و آدمای مشهور....تهیونگ اینجوری که حتی اگه کسی بخواد به طرفمون شلیک کنه متوجه نمیشیم
تهیونگ « خداکنه همچین اتفاقی نیفته...
میا « یه میز رو انتخاب کردیم و قبل از اینکه بشینیم جلوی پای ماها زانو زدم و لباسش رو مرتب کردم....یه لبخند کاوایی زد و گفت «
ماها « میشی توفلنگی جونم....الان دقیقا شبیه توفلنگی شدی..( و به لباس قرمز میا اشاره کرد)
میا « حالت متفکر به خودش گرفت و یه کلاه سبز پالتوم رو گذاشت رو سرم....
ماها « حالا دلست شددد....
میا « اوخیییی کیوت من....بشین....
چنگ « مهمانی کم کم شروع شد و همه چیز عادی بود.....به بچه ها گفته بودیم چیزی نخورن.....چون ممکن بود مسمومشون کنن.....
میا « نشسته بودم و به دخترایی که لباس هاشون جز یع تیکه پارچه نبود نگاه میکردم یه یهو سوریا رو دیدم.....با عشوه راه میرفت و وقتی تهیونگ عین کنه رفت چسبید بهش....لعنتی....خیلی رو مخه....سالن شلوغ تر شد چون همه رو به رقص دعوت کردن....یهو دیدم ماها نیست....وای نه...
میا « وئول ماها کوش؟
وئول « آممم همین جا بودن....
میا « برو به تهیونگ و بازرس کیم بگو....من میرم دنبالش
وئول « بانوی من نباید تنهایی جایی برین
میا « برو وئول.....از بین جمعیت رد شدم و ماها رو صدا میزدم....اما نبودش....چرا حواسم بهش نبود...چرا به اون سوریا احمق توجه کردم....اومدم بیرون سالن و کل سوراخ سنبه های باغ رو گشتم نبود....اومدم برگردم داخل که چیزی محکم به سرم خورد و دیگه چیزی نفهمیدم.....
تهیونگ « از وقتی وئول اومد گفت ماها گم شده اون سوریای کنه رو ول کردم و با بقیه دنبال ماها گشتیم...اما علاوه بر ماها میا هم ناپدید شده بود....
میا « با برخورد نور شدیدی به چشمم....چشمام رو باز کردم....صدای ماها رو میشنیدم که کمک میخواست...اما دیدم تار بود.....کمی که دیدم واضح شد متوجه شدم به یه صندلی بسته شدم.....اما خبری از ماها نبود.....که یهو صدای سوریا رو شنیدم
سوریا « به به دوست دختر کیم تهیونگ.....میبینم که اخرش برگشتی پیش خودم....
میا « اون بچه رو ول کن بره
سوریا « آهان...بچه....به آدمام اشاره کردم بیارنش.....
میا « ماها رو با نهایت بی رحمی اوردم و انداختن روی زمین.ــ.به چشمای گریونش نگاه کردم و گفتم « تو دیگه چه موجودی هستی...به بچه هم رحم نمیکنی؟؟
سوریا « اسلحه امو در اوردم و گذاشتم روی شقیقه اش....نه...چون قرار مرگ تو رو با چشماش ببینه...
۵۹۱.۴k
۰۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.