قانون عشق p9
صداش رو از پشتم شنیدم: میون سو برگرد .....میون سو
با لحن طلبکارانه گفتم: چیه
جونگ کوک: لباتو میخوام
چقدر پرو بود نه به اینکه میگه فردا باید از این خونه بری نه به الان
غریدم : من نمیخوام
یهو برم گردوند و با جدیت گفت :پس خودم میگیرم
لباشو کوبید رو لبام و شروع کرد به وحشیانه مکیدن......همراهیش نمیکردم ولی با فکر اینکه این آخرین بوسمونه کم کم همراهیش کردم
وقتی از لب بالام سیر شد رفت سراغ لب پایینم و حسابی مک زدش ...زبونشو روی لبام کشید و جدا شد
به چهره سرد اما پر از شهوتش خیره شدم ..من عاشقش شده بودم در حالی که اون بهم حسی نداشت ، یاد روزی افتادم که به پدرم گفتم که کدوم یکی از خاستگارامو قبول میکنم
....
بابا:خب دختر خوشگل من بگه ببینم کدوموشونو پسندیده؟؟
با ذوق گفتم:راستش بابا ..از جئون جونگ کوک خوشم اومده
لبخند بابام از بین رفت و جاش رو به اخم غلیظی داد :چی داری میگی ..میخوای با کسی که یه شرکت کوچیک و ضعیف داره ازدواج کنی .....میدونی چقد برامون اُفت داره
گفتم : اشکال نداره بابا ..حمایتش میکنم تا شرکتش موفق بشه
بابا:آخه بین اون همه خاستگار آدم حسابی و پولدار و کسایی که در شأن خانواده ما هستن چرا اونو انتخاب کردی؟
من:خب بابا ازش خوشم اومده دیگه ..دست خودم نیس به دلم نشسته
با اخم شدید تری گفت: من اجازه این ازدواجو نمیدم
من:باباااا خواهش میکنم به انتخابم احترام بزار این آینده منه
بعد از کلی کلنجار و یه هفته حرف زدن و دعوا با بابام بلاخره رضایت داد
من: بخدا اگه نزاری باهاش ازدواج کنم از این خونه میرم و دیگه نه من دختر شمام ..و نه شما پدر من
بابا: باشه ..میزارم باهاش ازدواج کنی اما یه شرط دارم
با تردید پرسیدم: چه شرطی؟
بابا: فق یه شرکت بهت میدم تا زندگیتو اداره کنی ......اما از ارث محرومت میکنم ،هر اتفاقی برای شرکت یا روابطت با جونگ کوک یا هر چیز دیگه ای افتاد خودت مسئولی و از طرف من و مادرت هیچ کمکی نمیگیری .......چون من راه درستو بهت نشون دادم و خودت نپذیرفتیش
با لحن طلبکارانه گفتم: چیه
جونگ کوک: لباتو میخوام
چقدر پرو بود نه به اینکه میگه فردا باید از این خونه بری نه به الان
غریدم : من نمیخوام
یهو برم گردوند و با جدیت گفت :پس خودم میگیرم
لباشو کوبید رو لبام و شروع کرد به وحشیانه مکیدن......همراهیش نمیکردم ولی با فکر اینکه این آخرین بوسمونه کم کم همراهیش کردم
وقتی از لب بالام سیر شد رفت سراغ لب پایینم و حسابی مک زدش ...زبونشو روی لبام کشید و جدا شد
به چهره سرد اما پر از شهوتش خیره شدم ..من عاشقش شده بودم در حالی که اون بهم حسی نداشت ، یاد روزی افتادم که به پدرم گفتم که کدوم یکی از خاستگارامو قبول میکنم
....
بابا:خب دختر خوشگل من بگه ببینم کدوموشونو پسندیده؟؟
با ذوق گفتم:راستش بابا ..از جئون جونگ کوک خوشم اومده
لبخند بابام از بین رفت و جاش رو به اخم غلیظی داد :چی داری میگی ..میخوای با کسی که یه شرکت کوچیک و ضعیف داره ازدواج کنی .....میدونی چقد برامون اُفت داره
گفتم : اشکال نداره بابا ..حمایتش میکنم تا شرکتش موفق بشه
بابا:آخه بین اون همه خاستگار آدم حسابی و پولدار و کسایی که در شأن خانواده ما هستن چرا اونو انتخاب کردی؟
من:خب بابا ازش خوشم اومده دیگه ..دست خودم نیس به دلم نشسته
با اخم شدید تری گفت: من اجازه این ازدواجو نمیدم
من:باباااا خواهش میکنم به انتخابم احترام بزار این آینده منه
بعد از کلی کلنجار و یه هفته حرف زدن و دعوا با بابام بلاخره رضایت داد
من: بخدا اگه نزاری باهاش ازدواج کنم از این خونه میرم و دیگه نه من دختر شمام ..و نه شما پدر من
بابا: باشه ..میزارم باهاش ازدواج کنی اما یه شرط دارم
با تردید پرسیدم: چه شرطی؟
بابا: فق یه شرکت بهت میدم تا زندگیتو اداره کنی ......اما از ارث محرومت میکنم ،هر اتفاقی برای شرکت یا روابطت با جونگ کوک یا هر چیز دیگه ای افتاد خودت مسئولی و از طرف من و مادرت هیچ کمکی نمیگیری .......چون من راه درستو بهت نشون دادم و خودت نپذیرفتیش
۳۳.۴k
۱۰ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.