پارت۱۰فیک:جرقه عشق
*دیگه نمیدونستم که چطوری بهش بفهمونم که زن شوگا نیستم،وهمش یه بازی بوده،من مطمئنم که برای شوگا هیچ ارزشی ندارم واون اصلا جون من براش مهم نیس که حتی برای نجات من حاضر باشه تسلیم دشمنش بشه،احح ببین دستی دستی خودمو تو چه خطری انداختم،حالا چکار کنم؟😔😔😔........
+از اتاقش اومدم بیرون ودرو هم قفل کردم وبه بادیگاردا دستور دادم که خوب حواسشون رو جمع کنن وخوب حواسشون به دختره باشه تا فکر فرار به سرش نزنه وبعد هم رفتم تو اتاق کارم ونشستم رو صندلی وپاهامو گذاشتم رو میز کارم
+دختره احمق،خیال کرده میتونه قولم بزنه،خخخخ،هنوز نمیدونه با کی طرفه
_ارباب میتونم بیام تو؟
+بیا
_ارباب ناهارتون آمادس،تشریف میارین پایین یا بیاریم همینجا؟
+نه میام پایین
_چشم
+صب کن
_بله ارباب
+ناهار اون دختره رو هم ببرین تو اتاقش ومطمئن شوید که حتما بخوره
_چشم ارباب،کار دیگه ای ندارید؟
+نه میتونی بری
_پس با اجازتون
+از رو میز پاهامو ورداشتم وبلند شدم وکتمو طبق عادتم انداختم رو شونم واز اتاق اومدم بیرون واز پله ها رفتم پایین وروصندلی نشستم وغذامو خوردم وبعد هم پاشدم وبه آجوما گفتم
+من دارم میرم از عمارت بیرون تا برمیگردم حواست به دختره باشه تا بلا ملایی سر خودش نیاره واگه برگردم وببینم اتفاقی براش افتاده همتون رو مجازات میکنم
×بله ارباب خیالتون راحت،حواسم بهش هس
+میخاستم برم وتا شب نشده به انبار اسلحه یه سری بزنم وبراهمین۷تا از بادیگاردا رو برداشتم وبه بقیه دستور دادم که چهار چشمی مواظب باشن واگه اتفاقی افتاد زود بهم خبر بدن،بعد هم سوار ماشین شدم وسمت انبار راه افتادیم.
*با بغض زانو هامو بغل کرده بودم وآروم اشک میریختم که صدای باز شدن کلید در توجهم رو جلب کردوفک کردم که دوباره کوکه وزود پاهامو جمع کردم وچشامو سمت در دوختم ولی با باز شدن در چهره یه خانم میانسال دوس داشتنی نمایان شدکه آرامش خاصی که تو چهرش بودباعث میشد کمی آرام تر شوم،به فکر فرو رفته بودم که با صداش به خودم اومدم
×دخترم حالت خوبه؟
_شما کی هستید؟
×من بزرگ ترین ندیمه عمارتم وهمه بهم میگن آجوما ودر ضمن دایه کوک هم محسوب میشم ویه جورایی من بزرگش کردم
_اها
اومد جلو وکنارم رو تخت نشست وبا دستای پر مهرش دستمو گرف و بعد گف
×تو نمیخای خودتو معرفی کنی؟
_خوب منم کیم ات هستم
×خوب خدمتکار غذارو بیار تووبزارش رو میز ،حالا میتونی بری
/چشم
×خوب دخترم ات بهتره که غذاتو بخوری،از وقتی که اومدی لب به هیچی نزدی،اگه اینطوری پیش بری خودت ،خودتو تلف میکنی
خیلی گرسنم بود ولی از سر لجبازی نمیخاستم چیزی بخورم پس به آجوما گفتم
_نه ممنون گشنم نیس
×یعنی میخای دستمو رد کنی؟ببین تو مثل دخترم میمونی حالا میخای دست کسی که عین دخترش میدونه تورو رد کنی؟
نمیدونم چرا ولی یاد مامانم افتادم ونتونستم مقاومت کنم در برابرش پس اشکامو که آروم جاری میشدن رو پاک کردم و گفتم
_چشم به خاطر شما میخورم
×آفرین!حالا شدی یه دختر خوب
_خخخخ
×سعی کن همیشه لبخند بزنی چون اون موقع زیبا تر میشی ونگران چیزی نباش
حرفاش بهم آرامش خاصی داد وبعد هم به حرفش گوش کردم وغذامو خوردم وبعد هم آجوما جمعش کرد وبعد هم بهم گف که وقتی کاری دارم حتما صداش کنم وبعد هم از اتاق رف بیرون وخدمتکارا دوباره درو قفل کردن.....
خوب ببخشید که دیر شدولطفا حمایت کنید😊😘
+از اتاقش اومدم بیرون ودرو هم قفل کردم وبه بادیگاردا دستور دادم که خوب حواسشون رو جمع کنن وخوب حواسشون به دختره باشه تا فکر فرار به سرش نزنه وبعد هم رفتم تو اتاق کارم ونشستم رو صندلی وپاهامو گذاشتم رو میز کارم
+دختره احمق،خیال کرده میتونه قولم بزنه،خخخخ،هنوز نمیدونه با کی طرفه
_ارباب میتونم بیام تو؟
+بیا
_ارباب ناهارتون آمادس،تشریف میارین پایین یا بیاریم همینجا؟
+نه میام پایین
_چشم
+صب کن
_بله ارباب
+ناهار اون دختره رو هم ببرین تو اتاقش ومطمئن شوید که حتما بخوره
_چشم ارباب،کار دیگه ای ندارید؟
+نه میتونی بری
_پس با اجازتون
+از رو میز پاهامو ورداشتم وبلند شدم وکتمو طبق عادتم انداختم رو شونم واز اتاق اومدم بیرون واز پله ها رفتم پایین وروصندلی نشستم وغذامو خوردم وبعد هم پاشدم وبه آجوما گفتم
+من دارم میرم از عمارت بیرون تا برمیگردم حواست به دختره باشه تا بلا ملایی سر خودش نیاره واگه برگردم وببینم اتفاقی براش افتاده همتون رو مجازات میکنم
×بله ارباب خیالتون راحت،حواسم بهش هس
+میخاستم برم وتا شب نشده به انبار اسلحه یه سری بزنم وبراهمین۷تا از بادیگاردا رو برداشتم وبه بقیه دستور دادم که چهار چشمی مواظب باشن واگه اتفاقی افتاد زود بهم خبر بدن،بعد هم سوار ماشین شدم وسمت انبار راه افتادیم.
*با بغض زانو هامو بغل کرده بودم وآروم اشک میریختم که صدای باز شدن کلید در توجهم رو جلب کردوفک کردم که دوباره کوکه وزود پاهامو جمع کردم وچشامو سمت در دوختم ولی با باز شدن در چهره یه خانم میانسال دوس داشتنی نمایان شدکه آرامش خاصی که تو چهرش بودباعث میشد کمی آرام تر شوم،به فکر فرو رفته بودم که با صداش به خودم اومدم
×دخترم حالت خوبه؟
_شما کی هستید؟
×من بزرگ ترین ندیمه عمارتم وهمه بهم میگن آجوما ودر ضمن دایه کوک هم محسوب میشم ویه جورایی من بزرگش کردم
_اها
اومد جلو وکنارم رو تخت نشست وبا دستای پر مهرش دستمو گرف و بعد گف
×تو نمیخای خودتو معرفی کنی؟
_خوب منم کیم ات هستم
×خوب خدمتکار غذارو بیار تووبزارش رو میز ،حالا میتونی بری
/چشم
×خوب دخترم ات بهتره که غذاتو بخوری،از وقتی که اومدی لب به هیچی نزدی،اگه اینطوری پیش بری خودت ،خودتو تلف میکنی
خیلی گرسنم بود ولی از سر لجبازی نمیخاستم چیزی بخورم پس به آجوما گفتم
_نه ممنون گشنم نیس
×یعنی میخای دستمو رد کنی؟ببین تو مثل دخترم میمونی حالا میخای دست کسی که عین دخترش میدونه تورو رد کنی؟
نمیدونم چرا ولی یاد مامانم افتادم ونتونستم مقاومت کنم در برابرش پس اشکامو که آروم جاری میشدن رو پاک کردم و گفتم
_چشم به خاطر شما میخورم
×آفرین!حالا شدی یه دختر خوب
_خخخخ
×سعی کن همیشه لبخند بزنی چون اون موقع زیبا تر میشی ونگران چیزی نباش
حرفاش بهم آرامش خاصی داد وبعد هم به حرفش گوش کردم وغذامو خوردم وبعد هم آجوما جمعش کرد وبعد هم بهم گف که وقتی کاری دارم حتما صداش کنم وبعد هم از اتاق رف بیرون وخدمتکارا دوباره درو قفل کردن.....
خوب ببخشید که دیر شدولطفا حمایت کنید😊😘
۳.۶k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.