رمان گربه کوچولو پارت ۲
مکان : شرکت دفتر چویا
دازای هنوز هم احساس تنهایی میکرد، اما چویا و آتسوشی همیشه سعی میکردند او را خوشحال کنند.
فلش بک به یک روز بعد
چویا به دازای گفت:
- دازای، تولد آتسوشی نزدیکه. بیایید برای او یک جشن بگیریم!
دازای با کنجکاوی پرسید:
+ جشن؟ چطور؟
چویا با هیجان گفت:
- میتوانیم یک سورپرایز برایش ترتیب بدهیم. کیک و تزیینات!
آکوتاگاوا که در آنجا بود، با لبخند گفت:
- این ایده عالیه!
دازای با لبخند گفت:
+ و من میتوانم بیسکویت درست کنم!
آکوتاگاوا هم گفت:
- من وسایل لازم را برای جشن آماده میکنم.
همه با هم شروع به برنامهریزی کردند. روز جشن نزدیک میشد و آنها میخواستند همه چیز را به بهترین شکل آماده کنند.
روز جشن رسید و همه چیز آماده بود. دازای و چویا در کافهای که آتسوشی معمولاً به آنجا میرفت، همه چیز را تزیین کردند. وقتی آتسوشی وارد کافه شد، همه با صدای بلند فریاد زدند:
- تولدت مبارک، آتسوشی!
آتسوشی با چشمان بزرگ و حیرتزده به جمع نگاه کرد و سپس لبخند بزرگی زد.
- واقعاً؟ برای من؟
چویا با لبخند گفت:
- بله! ما میخواستیم این روز را برای تو خاص کنیم.
دازای با کیک تولد به سمت آتسوشی رفت و گفت:
+ امیدوارم این کیک خوشمزه باشد! « اسلاید ۲ »
آتسوشی با چشمان درخشان گفت:
- این بهترین هدیهای است که میتوانستم بگیرم. ممنون که همیشه کنارم هستید.
آنها جشن را شروع کردند و با هم خوشحال بودند. دازای و چویا با هم رقصیدند و آکوتاگاوا هم به جمع پیوست. آتسوشی در میان دوستانش احساس خوشحالی میکرد.
در پایان جشن، دازای با محبت به آتسوشی گفت:
+ امیدوارم این روز به تو یادآوری کند که همیشه دوستانی داری که در کنار تو هستند.
آتسوشی با لبخند گفت:
- بله، و من واقعاً خوشحالم که شما را دارم. این روز برای من خیلی خاص است.
و اینگونه، چهار دوست با هم به دوستی و عشق ادامه دادند و هر روز را با امید و شادی پر کردند.
دازای هنوز هم احساس تنهایی میکرد، اما چویا و آتسوشی همیشه سعی میکردند او را خوشحال کنند.
فلش بک به یک روز بعد
چویا به دازای گفت:
- دازای، تولد آتسوشی نزدیکه. بیایید برای او یک جشن بگیریم!
دازای با کنجکاوی پرسید:
+ جشن؟ چطور؟
چویا با هیجان گفت:
- میتوانیم یک سورپرایز برایش ترتیب بدهیم. کیک و تزیینات!
آکوتاگاوا که در آنجا بود، با لبخند گفت:
- این ایده عالیه!
دازای با لبخند گفت:
+ و من میتوانم بیسکویت درست کنم!
آکوتاگاوا هم گفت:
- من وسایل لازم را برای جشن آماده میکنم.
همه با هم شروع به برنامهریزی کردند. روز جشن نزدیک میشد و آنها میخواستند همه چیز را به بهترین شکل آماده کنند.
روز جشن رسید و همه چیز آماده بود. دازای و چویا در کافهای که آتسوشی معمولاً به آنجا میرفت، همه چیز را تزیین کردند. وقتی آتسوشی وارد کافه شد، همه با صدای بلند فریاد زدند:
- تولدت مبارک، آتسوشی!
آتسوشی با چشمان بزرگ و حیرتزده به جمع نگاه کرد و سپس لبخند بزرگی زد.
- واقعاً؟ برای من؟
چویا با لبخند گفت:
- بله! ما میخواستیم این روز را برای تو خاص کنیم.
دازای با کیک تولد به سمت آتسوشی رفت و گفت:
+ امیدوارم این کیک خوشمزه باشد! « اسلاید ۲ »
آتسوشی با چشمان درخشان گفت:
- این بهترین هدیهای است که میتوانستم بگیرم. ممنون که همیشه کنارم هستید.
آنها جشن را شروع کردند و با هم خوشحال بودند. دازای و چویا با هم رقصیدند و آکوتاگاوا هم به جمع پیوست. آتسوشی در میان دوستانش احساس خوشحالی میکرد.
در پایان جشن، دازای با محبت به آتسوشی گفت:
+ امیدوارم این روز به تو یادآوری کند که همیشه دوستانی داری که در کنار تو هستند.
آتسوشی با لبخند گفت:
- بله، و من واقعاً خوشحالم که شما را دارم. این روز برای من خیلی خاص است.
و اینگونه، چهار دوست با هم به دوستی و عشق ادامه دادند و هر روز را با امید و شادی پر کردند.
۳۷۶
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.