پارت 3
ویو هانا
داشتم به جونگ کوک فکر میکردم. من هنوزم دوستش دارم با وجود اینکه میدونم نمیتونم بهش برسم ولی هنوزم دوستش دارم با وجود اینکه میدونم اون دوستم نداره ولی من هنوز دوستش دارم.توی همین فکر بودم که رسیدم دم خونه. با کلید در رو باز کردم و رفتم داخل و کفشم رو عوض کردم. خونم کوچیک بود و یک سالن و یک اتاق و یک حموم و دستشویی داشت. لباسم رو عوض کردم و یک نودل پختم و خوردم. ظرف ها رو شستم و رفتم خوابیدم.
فردا صبح :
ویو هانا
بیدار شدم ساعت 6 بود و باید 7 رستوران میبودم. حوله رو برداشتم و یک دوش گرفتم و اومد برای خودم صبحانه درست کردم خوردم و راه افتادم. ساعت 6:45 رسیدم رستوران. در رو باز کردم و رفتم داخل و کتکم رو در اوردم و به جاش یک پیش بند بستم. ساعت 7 شد و لینا هم اومد ولی بقیه نیومدند. یک مرد قد بلند که ماسک زده بود اومد و رفت نشست اخر کافه یعنی میز 21.یکم طرف عجیب ولی خب مهم نیست. رفتم ازش سفارشش رو گرفتم. یک قهوه تلخ میخواست. لینا اماده کرد و بردم براش. گزاشتم روی میزش که گفت
*:بشین
هانا : چی ؟
*: گفتم بشین
از حرفش تعجب کردم. اخه با من چیکار داره. نشستم رو به روش که سرشو اورد بالا و بهم نگاه کرد . صورتش پیدا نبود چون ماسک و کلاه داشت ولی چشماش پیدا بود. چشماش خیلی زیبا و اشنا بود. یهو کلاهشو رو برداشت و بعدشم ماسکشو که با چیزی که دیدم شکه شدم...
بنظرتون چی دید؟
منتظر پارت بعد باشید.
داشتم به جونگ کوک فکر میکردم. من هنوزم دوستش دارم با وجود اینکه میدونم نمیتونم بهش برسم ولی هنوزم دوستش دارم با وجود اینکه میدونم اون دوستم نداره ولی من هنوز دوستش دارم.توی همین فکر بودم که رسیدم دم خونه. با کلید در رو باز کردم و رفتم داخل و کفشم رو عوض کردم. خونم کوچیک بود و یک سالن و یک اتاق و یک حموم و دستشویی داشت. لباسم رو عوض کردم و یک نودل پختم و خوردم. ظرف ها رو شستم و رفتم خوابیدم.
فردا صبح :
ویو هانا
بیدار شدم ساعت 6 بود و باید 7 رستوران میبودم. حوله رو برداشتم و یک دوش گرفتم و اومد برای خودم صبحانه درست کردم خوردم و راه افتادم. ساعت 6:45 رسیدم رستوران. در رو باز کردم و رفتم داخل و کتکم رو در اوردم و به جاش یک پیش بند بستم. ساعت 7 شد و لینا هم اومد ولی بقیه نیومدند. یک مرد قد بلند که ماسک زده بود اومد و رفت نشست اخر کافه یعنی میز 21.یکم طرف عجیب ولی خب مهم نیست. رفتم ازش سفارشش رو گرفتم. یک قهوه تلخ میخواست. لینا اماده کرد و بردم براش. گزاشتم روی میزش که گفت
*:بشین
هانا : چی ؟
*: گفتم بشین
از حرفش تعجب کردم. اخه با من چیکار داره. نشستم رو به روش که سرشو اورد بالا و بهم نگاه کرد . صورتش پیدا نبود چون ماسک و کلاه داشت ولی چشماش پیدا بود. چشماش خیلی زیبا و اشنا بود. یهو کلاهشو رو برداشت و بعدشم ماسکشو که با چیزی که دیدم شکه شدم...
بنظرتون چی دید؟
منتظر پارت بعد باشید.
۳.۲k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.