* * زندگی متفاوت
🐾پارت 77
#leoreza
ارسلان:خب اگه اینجوری پیش بره اخره هفته برمیگردیم عمارت خودمون دیگه
رضا:اره
ارسلان:رضا
رضا:هوم
ارسلان:خیلی بهم ریختی چیزی شده اتفاقی افتاده
رضا؛نه مگه قرار اتفاقی بیوفته
ارسلان:منو نپیچون
رضا:هیچی فقط کلافه ام
ارسلان:باتواما اون که میدونم
رضا:چه جوری بگم میخام با ساحل نامزد کنم
ارسلان اول شوکه شده بعد ابرو هاش کشید تو هم ( نویسنده:وایبی فقط قیافه خفاش کوچولو رو)
ارسلان:چی میگه شوخی میکنی دیگه رضا مغزت جایی نخورده که
رضا:نه شوخی ندارم میخام برگردم
ارسلان:من از دست تو میمیرم اخر (نویسنده:خدانکه قربونت برم تو تا اخر رمان ور دل مایی)
رضا:الان من قیافه ام شبیه احمق هاست اره میخام برگردم پیشه عشق قبلیم
خودمم از چیز که گفتم حالم بهم خورد تو دلم غوغا میخاستم داد بزنمم نههه من عاشق پانیذ من عاشق اوننممم نه ساحل عنتر
ولی اون منو مجبور به این کار کرد
ارسلان:رضا پ پانیذ چی هانن با توام اون بدبخت چی اون که پرده اش زدی اینم که میگی میخام برگردمم لطفا به من بگو داری چیکار میکنی
رضا:چیزی نی میریم میدوزیمش
ارسلان که خشمش رو نتونست کنترل کنه مشتش کوبیده تو دهنم
ارسلان:منووو عصبییی نکن مهراببب چی اون که بهت اعتماد کرد اون میخای چیکار کنی با توام
مشتی که کوبیده بود تو دهنم تونست دلم رو خون کنه ولی من چاره ای نداشتم
رضا:فردا میبرمش دکتر زنان تو اونم اوکی شه
دیگه نزاشتم حرفی بزنه رفتم خونه میدونم رفیق جینگم الان از من دلخور
از نامردیم دلخوره
و کلی هم ازم اعصبانی ولی من چاره ای نداشتم بخاطر اینکه جونشون تو خطر بود و من همچین ریسکی رو باید انجام میدادم....
#paniz
انقدر گریه کرده بودم که چشام کاسه ی خون شده بود بینیم پشت پلکم قرمز شده بود
چرا اینجوری میکرد یعنی واقعا میخواست باهاش نامزد کنه
پس من چی تکالیف منی که عاشقش شده بودم چی میشه
منو به همین راحتی میزار کنار
یعنی منی وجود نداشتم
یعنی تو کل این همه دنیا
این همه ادم خدا دست گذاشت رو من و منو کلی عذاب داد
در اتاق زده شد دیانا اومد تو اتاق درم بست
پانیذ:تونستی باهاش حرف بزنی (هق هق)
دیانا اومد کنارم نشست منو بغل کرد
دیانا:نه نتونستم با ارسلان حرف زدم گف میخاد باهاش نامزد کنه اومد خونه منم باهاش حرف میزنم قربونت برم من
پانیذ:دیانا اگه باهاش ازدواج کنه من نابود میشم بگو اینکارو با من نکنه (هق هق)
گریه هام هق هق هام کل اتاق گرفته بود
دیانا:قرار فردا ببرت دکتر زنان
با حرفی که زد گوشام سوت کشیده نه یعنی چی از بغلش اومدم بیرون سرش انداخت پایین
پانیذ:یعنی چی
دیانا: یعنی میخاد تا پرده ات رو بدوزی
حالم از این حرفش بدتر شد....
#leoreza
ارسلان:خب اگه اینجوری پیش بره اخره هفته برمیگردیم عمارت خودمون دیگه
رضا:اره
ارسلان:رضا
رضا:هوم
ارسلان:خیلی بهم ریختی چیزی شده اتفاقی افتاده
رضا؛نه مگه قرار اتفاقی بیوفته
ارسلان:منو نپیچون
رضا:هیچی فقط کلافه ام
ارسلان:باتواما اون که میدونم
رضا:چه جوری بگم میخام با ساحل نامزد کنم
ارسلان اول شوکه شده بعد ابرو هاش کشید تو هم ( نویسنده:وایبی فقط قیافه خفاش کوچولو رو)
ارسلان:چی میگه شوخی میکنی دیگه رضا مغزت جایی نخورده که
رضا:نه شوخی ندارم میخام برگردم
ارسلان:من از دست تو میمیرم اخر (نویسنده:خدانکه قربونت برم تو تا اخر رمان ور دل مایی)
رضا:الان من قیافه ام شبیه احمق هاست اره میخام برگردم پیشه عشق قبلیم
خودمم از چیز که گفتم حالم بهم خورد تو دلم غوغا میخاستم داد بزنمم نههه من عاشق پانیذ من عاشق اوننممم نه ساحل عنتر
ولی اون منو مجبور به این کار کرد
ارسلان:رضا پ پانیذ چی هانن با توام اون بدبخت چی اون که پرده اش زدی اینم که میگی میخام برگردمم لطفا به من بگو داری چیکار میکنی
رضا:چیزی نی میریم میدوزیمش
ارسلان که خشمش رو نتونست کنترل کنه مشتش کوبیده تو دهنم
ارسلان:منووو عصبییی نکن مهراببب چی اون که بهت اعتماد کرد اون میخای چیکار کنی با توام
مشتی که کوبیده بود تو دهنم تونست دلم رو خون کنه ولی من چاره ای نداشتم
رضا:فردا میبرمش دکتر زنان تو اونم اوکی شه
دیگه نزاشتم حرفی بزنه رفتم خونه میدونم رفیق جینگم الان از من دلخور
از نامردیم دلخوره
و کلی هم ازم اعصبانی ولی من چاره ای نداشتم بخاطر اینکه جونشون تو خطر بود و من همچین ریسکی رو باید انجام میدادم....
#paniz
انقدر گریه کرده بودم که چشام کاسه ی خون شده بود بینیم پشت پلکم قرمز شده بود
چرا اینجوری میکرد یعنی واقعا میخواست باهاش نامزد کنه
پس من چی تکالیف منی که عاشقش شده بودم چی میشه
منو به همین راحتی میزار کنار
یعنی منی وجود نداشتم
یعنی تو کل این همه دنیا
این همه ادم خدا دست گذاشت رو من و منو کلی عذاب داد
در اتاق زده شد دیانا اومد تو اتاق درم بست
پانیذ:تونستی باهاش حرف بزنی (هق هق)
دیانا اومد کنارم نشست منو بغل کرد
دیانا:نه نتونستم با ارسلان حرف زدم گف میخاد باهاش نامزد کنه اومد خونه منم باهاش حرف میزنم قربونت برم من
پانیذ:دیانا اگه باهاش ازدواج کنه من نابود میشم بگو اینکارو با من نکنه (هق هق)
گریه هام هق هق هام کل اتاق گرفته بود
دیانا:قرار فردا ببرت دکتر زنان
با حرفی که زد گوشام سوت کشیده نه یعنی چی از بغلش اومدم بیرون سرش انداخت پایین
پانیذ:یعنی چی
دیانا: یعنی میخاد تا پرده ات رو بدوزی
حالم از این حرفش بدتر شد....
۱۱.۳k
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.