عروس مرده
عروس مرده
فصل سوم: جزیره ها
بخش چهارده
محسن نگاهی به ساعتش انداخت و وسایلش را جمع کرد و چپاند توی کیفش. همان موقع موبایلش هم زنگ خورد. شماره مادرش بود. جواب نداد، در عوض از جا بلند شد و پا کشید تا دم در اداره. سمند نقره ای رنگی کنار پرایدش پارک کرده بود. ابرو در هم کشید و چشم از سمند گرفت. اگر سفید بود حتماً بیشتر ناراحت می شد. .............
جای خالی احسان او را هم بیچاره کرده بود. سوار ماشینش شد و شماره خانه احسان را گرفت. تلفن یک زنگ خورد و بعد مادرشوهرم جواب داد. صدایش از گریه های زیاد کاملاً عوض شده است. قیافه اش هم همینطور. دوباره شده مثل چهار سال پیش که لاغر شده بود و گونه هایش شل شده بودند. این بار رنگ چشم هایش هم عوض شده اند. سرد و مغموم گفت: بله؟
محسن لب باز کرد ولی ذهنش خالی و پاک شد. شاید فکر می کرد چه حرفی دارد به آنها بزند؟ توی دادگاه مدام اسم خودش را می شنید و تنش عرق می نشست. مدام درباره گزارشی که رد کرده بود حرف می زدند. او آنجا همراه نبود. شاهد بود.
لب بست و گوشی را قطع کرد. ماشین را که روشن کرد دوباره موبایلش زنگ خورد. باز هم مادرش بود. حاج خانوم!... می دیدم که چطور به خاطر بی اهمیتی های محسن حرص می خورد. با همان دست های لاغرش تند تند میوه های شسته را خشک می کرد و می ریخت روی پارچه ای که کنار سینک بود. زیر لب چیزی زمزمه می کرد که ازش سردر نمی آوردم. کارش با میوه ها که تمام شد همه اش را ریخت توی سبد و گذاشت توی یخچال. بعد دوباره زنگ زد و محسن باز هم جواب نداد. پشت در خانه بود.
صدای باز شدن در، حاج خانوم را متوجه بیرون کرد. گوشی را گذاشت و دست به کمر رفت تا جلوی در: جواب گوشیت رو چرا نمی دی؟
- سلام
- علیک سلام. زنگ زدم چندتا سفارش داشتم. حالا ماشین رو نیار داخل
- سفارش چی؟
- شیرینی
- عصر موقع رفتن می گیریم. از حالا ....
- عصر باید بریم دنبال فروغ و آقا سجاد دیر می شه
- مگه چه خبره. گفتم که بیخود همه رو خبر نکنید
حاج خانوم همان طور ایستاد تا محسن بیاید جلو در. بعد لبخند زد: می خواهیم بریم خواستگاری در خونه حاج آقا سادات نمی شه که تنها بریم. چندنفر بشیم بفهمند ما هم اسم و رسمی داریم برای خودمون
محسن کیفش را کنار جاکفشی گذاشت و کفشش را بیرون آورد. از کنار مادرش رد شد بی جواب.
حاج خانوم گفت: این جوراب ها رو دربیار. چند صد دفعه بگم این جوری نیا داخل خونه
برگشت و جوراب هایش را کند و انداخت بیرون. حرکاتش خشن و عصبی بودند. حاج خانوم اما متوجه نبود: بردار بنداز توی حمام
خم شد جوراب ها را برداشت و رفت طرف حمام. داخل شد و در را بست. مادرش تا پشت در حمام آمد: محسن؟
مشت هایش را گره کرد و به دیوار فشار داد: بله؟
- زود بیا ناهار رو بکشم
پیشانی اش را چسباند روی کاشی های سرد: چشم
بعد شیر آب را باز کرد و رفت زیر دوش. با همان لباس ها نشست کف حمام و به دور و برش نگاه کرد. حتی یک آیینه هم توی حمام نبود تا صورت در هم شکسته اش را ببیند. مادرش گفته بود آیینه توی حمام معصیت دارد. هیچ وقت نشد از کسی بپرسد این حکم های عجیب و غریبی که مادرش ردیف می کرد کنار هم از کجا آمده اند. آیا واقعاً درست هستند؟
وقتی برگشت توی سالن میز ناهار آماده بود. به پدرش که ساکت نشسته بود جلو میز نگاه کرد. سری به سلام تکان داد و رفت داخل اتاق خودش. می دانست آینده خودش هم مثل پدرش خواهد بود. همین طور سرد، افسرده و کرخت. می شد مرد خانواده. صبح صبحانه اش را می خورد و می رفت اداره، عصر برمی گشت و ناهار می خورد. شب حتماً به خانه مادرش سر می زد. جمعه ها هم با زنش می رفتند نمازجمعه.
هومن خندید. گفتم: چی شد؟
- نماز جمعه...فکر کن با میترا می رفتند نماز جمعه...میترا لاک می زد بعد چادر می انداخت روی سرش...چندتا از اون حلقه های مو رو هم می انداخت از دو طرف چادرش بیرون
خنده ام گرفت: مرض...یه جوری می گی انگار میترا طفلی از مریخ اومده بود. اتفاقاً اگه محسن جلو خونواده اش می ایستاد نمازجمعه هم حاضر بود بیاد. مهم دل آدمه که پاک باشه به این چیزا نیست
با محسن از اتاق بیرون آمدیم. محسن نشست سر میز و در سکوت ناهار خوردند. حاج خانوم گفت: نماز که خوندی زود حاضر شو برو شیرینی و گل رو بگیر.
محسن به ساعتش نگاه کرد: ساعت چند می ریم؟
- وقت اذون که نمی شه رفت خونه مردم. یک ساعت دیگه
- خب بگذارید بعد از اذون بریم
- می خوام تا قبل از اذون حرف ها رو بزنیم بعد با هم بریم مسجد. حاج آقا ساعت معین کردند. نماز می خونیم بعد هم صیغه محرمیت رو می خونند همون جا
محسن بشقاب خالی اش را گذاشت توی سینک ظرفشویی: حالا ندیده و نشناخته .... ساعت معین کردید که چی بشه؟
حاج خانوم تند تند دانه های برنج را از رومیزی ترمه جمع کرد: یعنی چی...نمی شه که با دختر نامحرم حرف بزنید.
فصل سوم: جزیره ها
بخش چهارده
محسن نگاهی به ساعتش انداخت و وسایلش را جمع کرد و چپاند توی کیفش. همان موقع موبایلش هم زنگ خورد. شماره مادرش بود. جواب نداد، در عوض از جا بلند شد و پا کشید تا دم در اداره. سمند نقره ای رنگی کنار پرایدش پارک کرده بود. ابرو در هم کشید و چشم از سمند گرفت. اگر سفید بود حتماً بیشتر ناراحت می شد. .............
جای خالی احسان او را هم بیچاره کرده بود. سوار ماشینش شد و شماره خانه احسان را گرفت. تلفن یک زنگ خورد و بعد مادرشوهرم جواب داد. صدایش از گریه های زیاد کاملاً عوض شده است. قیافه اش هم همینطور. دوباره شده مثل چهار سال پیش که لاغر شده بود و گونه هایش شل شده بودند. این بار رنگ چشم هایش هم عوض شده اند. سرد و مغموم گفت: بله؟
محسن لب باز کرد ولی ذهنش خالی و پاک شد. شاید فکر می کرد چه حرفی دارد به آنها بزند؟ توی دادگاه مدام اسم خودش را می شنید و تنش عرق می نشست. مدام درباره گزارشی که رد کرده بود حرف می زدند. او آنجا همراه نبود. شاهد بود.
لب بست و گوشی را قطع کرد. ماشین را که روشن کرد دوباره موبایلش زنگ خورد. باز هم مادرش بود. حاج خانوم!... می دیدم که چطور به خاطر بی اهمیتی های محسن حرص می خورد. با همان دست های لاغرش تند تند میوه های شسته را خشک می کرد و می ریخت روی پارچه ای که کنار سینک بود. زیر لب چیزی زمزمه می کرد که ازش سردر نمی آوردم. کارش با میوه ها که تمام شد همه اش را ریخت توی سبد و گذاشت توی یخچال. بعد دوباره زنگ زد و محسن باز هم جواب نداد. پشت در خانه بود.
صدای باز شدن در، حاج خانوم را متوجه بیرون کرد. گوشی را گذاشت و دست به کمر رفت تا جلوی در: جواب گوشیت رو چرا نمی دی؟
- سلام
- علیک سلام. زنگ زدم چندتا سفارش داشتم. حالا ماشین رو نیار داخل
- سفارش چی؟
- شیرینی
- عصر موقع رفتن می گیریم. از حالا ....
- عصر باید بریم دنبال فروغ و آقا سجاد دیر می شه
- مگه چه خبره. گفتم که بیخود همه رو خبر نکنید
حاج خانوم همان طور ایستاد تا محسن بیاید جلو در. بعد لبخند زد: می خواهیم بریم خواستگاری در خونه حاج آقا سادات نمی شه که تنها بریم. چندنفر بشیم بفهمند ما هم اسم و رسمی داریم برای خودمون
محسن کیفش را کنار جاکفشی گذاشت و کفشش را بیرون آورد. از کنار مادرش رد شد بی جواب.
حاج خانوم گفت: این جوراب ها رو دربیار. چند صد دفعه بگم این جوری نیا داخل خونه
برگشت و جوراب هایش را کند و انداخت بیرون. حرکاتش خشن و عصبی بودند. حاج خانوم اما متوجه نبود: بردار بنداز توی حمام
خم شد جوراب ها را برداشت و رفت طرف حمام. داخل شد و در را بست. مادرش تا پشت در حمام آمد: محسن؟
مشت هایش را گره کرد و به دیوار فشار داد: بله؟
- زود بیا ناهار رو بکشم
پیشانی اش را چسباند روی کاشی های سرد: چشم
بعد شیر آب را باز کرد و رفت زیر دوش. با همان لباس ها نشست کف حمام و به دور و برش نگاه کرد. حتی یک آیینه هم توی حمام نبود تا صورت در هم شکسته اش را ببیند. مادرش گفته بود آیینه توی حمام معصیت دارد. هیچ وقت نشد از کسی بپرسد این حکم های عجیب و غریبی که مادرش ردیف می کرد کنار هم از کجا آمده اند. آیا واقعاً درست هستند؟
وقتی برگشت توی سالن میز ناهار آماده بود. به پدرش که ساکت نشسته بود جلو میز نگاه کرد. سری به سلام تکان داد و رفت داخل اتاق خودش. می دانست آینده خودش هم مثل پدرش خواهد بود. همین طور سرد، افسرده و کرخت. می شد مرد خانواده. صبح صبحانه اش را می خورد و می رفت اداره، عصر برمی گشت و ناهار می خورد. شب حتماً به خانه مادرش سر می زد. جمعه ها هم با زنش می رفتند نمازجمعه.
هومن خندید. گفتم: چی شد؟
- نماز جمعه...فکر کن با میترا می رفتند نماز جمعه...میترا لاک می زد بعد چادر می انداخت روی سرش...چندتا از اون حلقه های مو رو هم می انداخت از دو طرف چادرش بیرون
خنده ام گرفت: مرض...یه جوری می گی انگار میترا طفلی از مریخ اومده بود. اتفاقاً اگه محسن جلو خونواده اش می ایستاد نمازجمعه هم حاضر بود بیاد. مهم دل آدمه که پاک باشه به این چیزا نیست
با محسن از اتاق بیرون آمدیم. محسن نشست سر میز و در سکوت ناهار خوردند. حاج خانوم گفت: نماز که خوندی زود حاضر شو برو شیرینی و گل رو بگیر.
محسن به ساعتش نگاه کرد: ساعت چند می ریم؟
- وقت اذون که نمی شه رفت خونه مردم. یک ساعت دیگه
- خب بگذارید بعد از اذون بریم
- می خوام تا قبل از اذون حرف ها رو بزنیم بعد با هم بریم مسجد. حاج آقا ساعت معین کردند. نماز می خونیم بعد هم صیغه محرمیت رو می خونند همون جا
محسن بشقاب خالی اش را گذاشت توی سینک ظرفشویی: حالا ندیده و نشناخته .... ساعت معین کردید که چی بشه؟
حاج خانوم تند تند دانه های برنج را از رومیزی ترمه جمع کرد: یعنی چی...نمی شه که با دختر نامحرم حرف بزنید.
۱.۳m
۰۴ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.