فیک تهیونگ ( عشق بی انتها) P34
هیناه
با یتسه رفتیم طبقه بالا..
_یتسه بیا دیگه همینطوری هم دیروقته
_اومدم اومدم ای بابا چقدر غر میزنی
از اتاقش اومد بیرون از سر تا پا نگام کرد
_بعده سالها بالاخره اون کفشای پاشنه بلنده رو مخو درآوردی و کتونی پوشیدی
_یکم تنوع
_اووو
_بریم دیگه وقت گذشت
بالاخره رسیدیم شرکت ، ماشینِ منم از صبح تاحالا اینجا بود
وقتی داخل شدیم سه چهار نفری درحال چیدنِ میزا بودن چشمامو تو اطراف می چرخوندم تا تهیونگو ببینم
_هیناه دنبال تهیونگ میگردی اونجاست
یتسه با چشم بهش اشاره کرد ، اصلا حواسش به این طرف نبود و داشت با تلفن صحبت میکرد ، همون لباسایی که صبح پوشیده بود تنش بود و معلومه که نرفته خونه ، دستشو از جیبش درآورد و موهاشو کلافه به هم ریخت ، رفتم سمتش که متوجهم شد چند قدمی اومد طرفمو با تعجب گفت : اینجا چیکار میکنی ؟
_با بچه ها اومدم
بعد به طرف جونگ کوک نگاه کرد و گفت : درسته..اوکیه
بعد دوباره مشغول گوشی شد که گفتم : چیزی شده کلافه به نظر میای ؟
_یکم خستم همین
_میخوای برو استراحت کن کارا رو بسپار به من
به یتسه و جونگ کوک اشاره کرد و گفت : با وجود اون دوتا چطوری کارا رو بسپارم بهت
منظورشو گرفتم که ناخودآگاه زدم زیره خنده که گفت : اگر نباشم اون دوتا اینجا رو میفرستن رو هوا
_درست میگی ولی حواسم هست
تو چشمام دقیق شد و گفت : باهم همه چیزو پیش ببریم کارا ردیف میشن
_باشه
به اطراف نگاه کردم و گفتم : خب چیکار کنم
_هرکاری که به نظرت میتونی انجام بدی
آستینامو زدم بالا موهامم پیچوندم طی رو برداشتم ، وضعیت اینجا خراب تر از این حرفا بود ، سالنو طی کشیدم و اون وسطا خلوت جونگ کوک و یتسه رو هم خراب میکردم ، تهیونگ فقط مشغول سفارش نوشیدنیا و خوراکیا بود و همچنین دستور ، میزا رو شلخته چیده بودنو از نظره من زشت بود ، با کمک جونگ کوک اونا رو درست کردیمو بالاخره ساعت یک بود که کارا تموم شد
_وای که چقدر خسته شدم
چپ چپ به جونگ کوک نگاه کردم
_خسته شدی ؟!
یتسه با خنده کوبید به بازوی جونگ کوک و گفت : همه کارا رو خواهره من کرده بعد اون موقع تو خسته شدی
تهیونگ با خونسردی گفت : احتمالا از اینکه از اول تا آخر نشستی پیشِ عشقت خسته شدی
یتسه خجالت زده بازم یکی زد به بازوی جونگ کوک
_عزیزم منو چرا میزنی اون مزه پرونده
_اه ساکت شو
_چشم هرچی شما بگین
بازم باهم زدیم زیره خنده
با یتسه رفتیم طبقه بالا..
_یتسه بیا دیگه همینطوری هم دیروقته
_اومدم اومدم ای بابا چقدر غر میزنی
از اتاقش اومد بیرون از سر تا پا نگام کرد
_بعده سالها بالاخره اون کفشای پاشنه بلنده رو مخو درآوردی و کتونی پوشیدی
_یکم تنوع
_اووو
_بریم دیگه وقت گذشت
بالاخره رسیدیم شرکت ، ماشینِ منم از صبح تاحالا اینجا بود
وقتی داخل شدیم سه چهار نفری درحال چیدنِ میزا بودن چشمامو تو اطراف می چرخوندم تا تهیونگو ببینم
_هیناه دنبال تهیونگ میگردی اونجاست
یتسه با چشم بهش اشاره کرد ، اصلا حواسش به این طرف نبود و داشت با تلفن صحبت میکرد ، همون لباسایی که صبح پوشیده بود تنش بود و معلومه که نرفته خونه ، دستشو از جیبش درآورد و موهاشو کلافه به هم ریخت ، رفتم سمتش که متوجهم شد چند قدمی اومد طرفمو با تعجب گفت : اینجا چیکار میکنی ؟
_با بچه ها اومدم
بعد به طرف جونگ کوک نگاه کرد و گفت : درسته..اوکیه
بعد دوباره مشغول گوشی شد که گفتم : چیزی شده کلافه به نظر میای ؟
_یکم خستم همین
_میخوای برو استراحت کن کارا رو بسپار به من
به یتسه و جونگ کوک اشاره کرد و گفت : با وجود اون دوتا چطوری کارا رو بسپارم بهت
منظورشو گرفتم که ناخودآگاه زدم زیره خنده که گفت : اگر نباشم اون دوتا اینجا رو میفرستن رو هوا
_درست میگی ولی حواسم هست
تو چشمام دقیق شد و گفت : باهم همه چیزو پیش ببریم کارا ردیف میشن
_باشه
به اطراف نگاه کردم و گفتم : خب چیکار کنم
_هرکاری که به نظرت میتونی انجام بدی
آستینامو زدم بالا موهامم پیچوندم طی رو برداشتم ، وضعیت اینجا خراب تر از این حرفا بود ، سالنو طی کشیدم و اون وسطا خلوت جونگ کوک و یتسه رو هم خراب میکردم ، تهیونگ فقط مشغول سفارش نوشیدنیا و خوراکیا بود و همچنین دستور ، میزا رو شلخته چیده بودنو از نظره من زشت بود ، با کمک جونگ کوک اونا رو درست کردیمو بالاخره ساعت یک بود که کارا تموم شد
_وای که چقدر خسته شدم
چپ چپ به جونگ کوک نگاه کردم
_خسته شدی ؟!
یتسه با خنده کوبید به بازوی جونگ کوک و گفت : همه کارا رو خواهره من کرده بعد اون موقع تو خسته شدی
تهیونگ با خونسردی گفت : احتمالا از اینکه از اول تا آخر نشستی پیشِ عشقت خسته شدی
یتسه خجالت زده بازم یکی زد به بازوی جونگ کوک
_عزیزم منو چرا میزنی اون مزه پرونده
_اه ساکت شو
_چشم هرچی شما بگین
بازم باهم زدیم زیره خنده
۵.۷k
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.