ᴛʜᴇ ᴄᴀꜱᴛʟᴇ
#ᴛʜᴇ_ᴄᴀꜱᴛʟᴇ
Part twenty one
هوسوک: این خیلی خفنههههه
جنی: یکم آروم هوپ... خیلی خسته ایم....
- جدی خیلی باحاله و تمام مدت اینارو به ما نگفتید؟
+ چون قرار نبود وارد این بازی بشید...
- بازی؟
از پوزیشن قبلیش- که روی مبل لم داده بود- صاف نشست ....
+ هوسوک گوش کن...رزی قرار نیست چیزی بفهمه...چون خطرناکه...دیدی که چه اتفاقی برای جیمین افتاد...حتی الان توهم توی خطری....خودم حواسم بهت هست...اما خواستم تو بدونی...چون که... نیاز به کمکت داشتم....
- کمک من؟
+ دوتا کار هست که باید سرش کمکم کنی...اول اینکه اصلا مداری رزی راجبش چیزی بفهمه حتی یک کلمه تا وقتی اون فرد رو پیدا کنیم...
- به روی چشم...
+ و دومی... یه ماموریت دارم برات....اگه بتونی با جونگکوک و یونگی و لیسا باید بری بوسان...
- واتتت اونجا؟چراا؟
+ با لیسا شیی یه سرنخ پیدا کردیم و باید چهارتاتون برید...
- پس من هستم...فقط رزی..
+ چیزی نمیفهمه میگی یه پرواز داری خب...
- اوکی باز هماهنگ میکنیم...
+ برو بخواب اوپا...بازم ببخشید زحمت افتادی..
هوسوک رفت نزدیکش و بغلش کرد و یه دور موهاشو از پشت کشید
- ببندا! زحمت چیه شماها خونواده منید.
+ ممنونم اوپاااا ولی ولم کنننن
خنده ای کرد و موهاشو ول کرد...
.................
«- مامانی ؟
+ جون مامان؟
- میگم چلا من نمیتونم به یونجی اوپا بگم که تو مامانمی ؟؟
+ خوشگل مامان نمیشه....چون.....ممکنه ازت ناراحت بشن و این باید تا یه مدت راز بمونه تو نباید تا زمانش برسه بگی دختر من و اون زنی...
- ولی اشلا چلا اون باید مامانم باشه؟ من فقط تورو میخوام....
+ بهش فکر نکن ...فقط به حرفش گوش کن و عصبانیش نکن....بدون مامانی همیشه دوست داره خب ؟
- منم مامانی رو دوشت دالم...»
- ماماننن!
و با صدای داد خودش از خواب پرید...
دوباره... دوباره و دوباره....
اون صحنه...آخرین باری که مادرشو دید قبل از اینکه....قبل از.... مرگش...
هرشب اون صحنه رو میدید...به خاطر همین نمیتونست درست بخوابه...
از روی میز قرصشو برداشت تا بخوره...
+مامان انتقامتو میگیرم...و میدونم کار کیه....ولی یکم باهاش بازی کنم خوبه نه؟
و لبخندی به عکس زیبای مادرش زد...
قلبش به خاطر استرس- که از دیدن مادرش توی خواب به وجود اومده بود - درد گرفته بود ....
گوشیشو برداشت و عکس های خودش و تهیونگ رو دید ....
لبخند تلخی زد....
چی میشد اگه همشون دوباره بچه میشدن ؟
- اوپا...اگه میدونستی.....
گوشیشو خاموش کرد و دفترشو برداشت و شروع کرد به نوشتن ادامه رمانش...
اره اون رمان مینوشت برای اینکه از واقعیت فرار کنه.....
اون زنیکه که اسم مادرشو داشت....
- بهش فکر نکن جنی خب؟ ولی واقعا دوست دارن بدونم اهر داستان مارو کی مینویسه....
Part twenty one
هوسوک: این خیلی خفنههههه
جنی: یکم آروم هوپ... خیلی خسته ایم....
- جدی خیلی باحاله و تمام مدت اینارو به ما نگفتید؟
+ چون قرار نبود وارد این بازی بشید...
- بازی؟
از پوزیشن قبلیش- که روی مبل لم داده بود- صاف نشست ....
+ هوسوک گوش کن...رزی قرار نیست چیزی بفهمه...چون خطرناکه...دیدی که چه اتفاقی برای جیمین افتاد...حتی الان توهم توی خطری....خودم حواسم بهت هست...اما خواستم تو بدونی...چون که... نیاز به کمکت داشتم....
- کمک من؟
+ دوتا کار هست که باید سرش کمکم کنی...اول اینکه اصلا مداری رزی راجبش چیزی بفهمه حتی یک کلمه تا وقتی اون فرد رو پیدا کنیم...
- به روی چشم...
+ و دومی... یه ماموریت دارم برات....اگه بتونی با جونگکوک و یونگی و لیسا باید بری بوسان...
- واتتت اونجا؟چراا؟
+ با لیسا شیی یه سرنخ پیدا کردیم و باید چهارتاتون برید...
- پس من هستم...فقط رزی..
+ چیزی نمیفهمه میگی یه پرواز داری خب...
- اوکی باز هماهنگ میکنیم...
+ برو بخواب اوپا...بازم ببخشید زحمت افتادی..
هوسوک رفت نزدیکش و بغلش کرد و یه دور موهاشو از پشت کشید
- ببندا! زحمت چیه شماها خونواده منید.
+ ممنونم اوپاااا ولی ولم کنننن
خنده ای کرد و موهاشو ول کرد...
.................
«- مامانی ؟
+ جون مامان؟
- میگم چلا من نمیتونم به یونجی اوپا بگم که تو مامانمی ؟؟
+ خوشگل مامان نمیشه....چون.....ممکنه ازت ناراحت بشن و این باید تا یه مدت راز بمونه تو نباید تا زمانش برسه بگی دختر من و اون زنی...
- ولی اشلا چلا اون باید مامانم باشه؟ من فقط تورو میخوام....
+ بهش فکر نکن ...فقط به حرفش گوش کن و عصبانیش نکن....بدون مامانی همیشه دوست داره خب ؟
- منم مامانی رو دوشت دالم...»
- ماماننن!
و با صدای داد خودش از خواب پرید...
دوباره... دوباره و دوباره....
اون صحنه...آخرین باری که مادرشو دید قبل از اینکه....قبل از.... مرگش...
هرشب اون صحنه رو میدید...به خاطر همین نمیتونست درست بخوابه...
از روی میز قرصشو برداشت تا بخوره...
+مامان انتقامتو میگیرم...و میدونم کار کیه....ولی یکم باهاش بازی کنم خوبه نه؟
و لبخندی به عکس زیبای مادرش زد...
قلبش به خاطر استرس- که از دیدن مادرش توی خواب به وجود اومده بود - درد گرفته بود ....
گوشیشو برداشت و عکس های خودش و تهیونگ رو دید ....
لبخند تلخی زد....
چی میشد اگه همشون دوباره بچه میشدن ؟
- اوپا...اگه میدونستی.....
گوشیشو خاموش کرد و دفترشو برداشت و شروع کرد به نوشتن ادامه رمانش...
اره اون رمان مینوشت برای اینکه از واقعیت فرار کنه.....
اون زنیکه که اسم مادرشو داشت....
- بهش فکر نکن جنی خب؟ ولی واقعا دوست دارن بدونم اهر داستان مارو کی مینویسه....
۵۱۲
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.