گس لایتر/ پارت ۱۸۳
نیمه شب بود...
خونه تاریک بود و آدماش با وسایلش توی تاریکی غرق شده بودن...
در خونه باز شد...
بایول روی مبل نشسته بود... صدای باز و بسته شدن در رو که شنید ترسید...
با مردمک گشادشده چشم به در دوخت...
صدای تق و تق کفشای پاشنه بلندی که با کف سالن برخورد میکرد به گوش میرسید...
کسی با لباس سفید عروس روبروی بایول جلو میومد...
هنوز دور بود و توی تاریکی صورتش پیدا نبود...
صدای کفشاش سکوت اطراف رو در هم میشکست...
بلاخره صورتش ظاهر شد...
بورام با لبخندی که احساس ترسی رو به بایول تلقین میکرد مقابلش قرار گرفت...
با دو دستش دامن بزرگ سفید رنگشو نگه داشته بود...
با دیدن بایول لبخندش پررنگ تر شد...
بورام: ایم بایول... از خونم برو !!!...
از خواب پرید!!!... جیغ خفه ای کشید... قلبش تندتر از حالت عادی میزد...
جونگکوک از صدای جیغش بیدار شد...
جونگکوک: چی شده؟
بایول: خواب بدی دیدم...
عجیب بود!
جونگکوک: چه خوابی؟...
بایول نگاهی به صورت جونگکوک انداخت... میخواست تعریف کنه... اما احساس کرد خیلی احمقانس!...و حتی ممکنه باعث خنده ی جونگکوک بشه...
سری تکون داد...
بایول: ولش کن
جونگکوک: اکی
و دوباره دراز کشید که بخوابه....
******************************
روز بعد....
بورام به نایون زنگ زد...
اما اون تماسشو ریجکت کرد...
دوباره شمارشو گرفت...
نایون: چیه؟ چی میخوای دختر؟ چرا انقد زنگ میزنی؟
بورام: اوههه... خاله نایون... چطور دلت میا با من اینطوری صحبت کنی!... من دختر بهترین دوستتم
نایون: آره... ولی فک نمیکردم انقد وقیح باشی!... بیچاره گایونگ که دختری مثل تو داره!...
بورام ملایمت رو کنار گذاشت و با عصبانیت گفت: عوضش شما و پسرتون دقیقا برازنده ی هم هستین!
نایون: نذار ازت شکایت کنم! بگو چی میخوای!
بورام: دارم میرم شرکت پسرت... بیاین اونجا باید ببینمتون
نایون: و اگر نیام؟
بورام: خیلی بد میشه! باور کنین!... اگر ذره ای پسرتو دوس داری بیا!...
با عصبانیت گوشی رو قطع کرد... بلند شد و کیفش رو برداشت... تا به شرکت جونگکوک بره...
**********************************
جونگکوک مشغول کارش بود... منشی در زد و وارد اتاق شد...
-قربان... مادرتون تشریف آوردن
جونگکوک: بگید بیاد داخل...
از اینکه مادرش سر زده اومده بود متعجب بود...
نایون وارد اتاق شد و با دیدن جونگکوک که تنها توی اتاقش بود پرسید: پس اون دختره کجاس؟
جونگکوک: کدوم دختر؟
نایون: بورام رو میگم!...
چشماشو ریز کرد و متعجب پرسید...
جونگکوک: بورام؟ برای چی باید اینجا باشه؟
نایون: پس بهت خبر نداده!... نمیدونم هدفش چیه!...
در همین حین در اتاق باز شد و بورام وارد شد... منشی دنبالش اومد و گفت: قربان ایشون صبر نکردن خبرتون کنم
جونگکوک: باشه.. برو...
منشی که رفت بورام با عشوه وارد شد... لبخند معناداری روی لبش بود... برق لبهای سرخش از دور هم چشم نایون و جونگکوک رو گرفت...
بورام: عذر میخوام که دیر کردم... ولی مهم اینه که جمعمون جمع شده!...
جونگکوک از دیدنش عصبی بود... روی میزش خم شد و دستاشو گذاشت...
نگاهی خشمگین بهش انداخت و گفت: تو....برای چی اینجایی؟.... این کارای بچگانه چیه؟... مگه یادت رفته گفتم دور و اطرافم ببینمت بد میشه!
بورام: تهدیدت برای فاش نکردن رازمون به بایول بود که منم گوش دادم
نایون: کافیه... فک نمیکردم انقد گستاخ باشی بورام!...
پورخندی زد... و با نگاهی خیره به نایون گفت: عجب!... گستاخم شدم!... لابد شمام آدمای خیلی خوبی هستین!... فقط من بدم!... شما دو نفر شیطانو درس میدین!... من اگر میدونستم انقدر میتونین ترسناک باشین هرگز سمتتون نمیومدم
نایون: بگو چی میخوای و از این حرفای مسخره دست بکش!... پول میخوای؟
بورام: نه! مگه من خیابونی ام که با پول منو بخرین و هر بلایی خواستین سرم بیارین!... کشوندمتون اینجا... که یه سوال ازتون بپرسم... فقط یه سوال دارم! ....
جونگکوک منتظر پرسش اون در سکوت بود و زیرچشمی نگاهش میکرد...
نایون: بگو!....
بورام میون لبخنداش بغض کرد... خندشو حفظ کرد اما چشماش تر شد...
بورام: همه چیز... از اول... برای من با نقشه شروع شد نه؟ تو هیچوقت اونطوری که من دوست داشتم دوسم نداشتی جئون جونگکوک؟...
جونگکوک همچنان ساکت بود... نمیدونست چی بهش جواب بده!... نایون با عصبانیت سمتش رفت و روبروش ایستاد...
نایون: تو مریض شدی دختر... توهم داری... چرت و پرت میگی...
بورام اشکاشو پاک کرد و این بار موذیانه تر لبخند زد...
*********
جی وون برای جونگکوک شیرینی آورده بود... چون بایول فرستاده بودش.... وقتی داشت به سمت اتاق جونگکوک میرفت اطرافشو نگاه کرد... اما منشی پشت میزش نبود...
با خودش گفت: عیب نداره بجای اینکه منتظر منشی باشم میرم داخل...
خونه تاریک بود و آدماش با وسایلش توی تاریکی غرق شده بودن...
در خونه باز شد...
بایول روی مبل نشسته بود... صدای باز و بسته شدن در رو که شنید ترسید...
با مردمک گشادشده چشم به در دوخت...
صدای تق و تق کفشای پاشنه بلندی که با کف سالن برخورد میکرد به گوش میرسید...
کسی با لباس سفید عروس روبروی بایول جلو میومد...
هنوز دور بود و توی تاریکی صورتش پیدا نبود...
صدای کفشاش سکوت اطراف رو در هم میشکست...
بلاخره صورتش ظاهر شد...
بورام با لبخندی که احساس ترسی رو به بایول تلقین میکرد مقابلش قرار گرفت...
با دو دستش دامن بزرگ سفید رنگشو نگه داشته بود...
با دیدن بایول لبخندش پررنگ تر شد...
بورام: ایم بایول... از خونم برو !!!...
از خواب پرید!!!... جیغ خفه ای کشید... قلبش تندتر از حالت عادی میزد...
جونگکوک از صدای جیغش بیدار شد...
جونگکوک: چی شده؟
بایول: خواب بدی دیدم...
عجیب بود!
جونگکوک: چه خوابی؟...
بایول نگاهی به صورت جونگکوک انداخت... میخواست تعریف کنه... اما احساس کرد خیلی احمقانس!...و حتی ممکنه باعث خنده ی جونگکوک بشه...
سری تکون داد...
بایول: ولش کن
جونگکوک: اکی
و دوباره دراز کشید که بخوابه....
******************************
روز بعد....
بورام به نایون زنگ زد...
اما اون تماسشو ریجکت کرد...
دوباره شمارشو گرفت...
نایون: چیه؟ چی میخوای دختر؟ چرا انقد زنگ میزنی؟
بورام: اوههه... خاله نایون... چطور دلت میا با من اینطوری صحبت کنی!... من دختر بهترین دوستتم
نایون: آره... ولی فک نمیکردم انقد وقیح باشی!... بیچاره گایونگ که دختری مثل تو داره!...
بورام ملایمت رو کنار گذاشت و با عصبانیت گفت: عوضش شما و پسرتون دقیقا برازنده ی هم هستین!
نایون: نذار ازت شکایت کنم! بگو چی میخوای!
بورام: دارم میرم شرکت پسرت... بیاین اونجا باید ببینمتون
نایون: و اگر نیام؟
بورام: خیلی بد میشه! باور کنین!... اگر ذره ای پسرتو دوس داری بیا!...
با عصبانیت گوشی رو قطع کرد... بلند شد و کیفش رو برداشت... تا به شرکت جونگکوک بره...
**********************************
جونگکوک مشغول کارش بود... منشی در زد و وارد اتاق شد...
-قربان... مادرتون تشریف آوردن
جونگکوک: بگید بیاد داخل...
از اینکه مادرش سر زده اومده بود متعجب بود...
نایون وارد اتاق شد و با دیدن جونگکوک که تنها توی اتاقش بود پرسید: پس اون دختره کجاس؟
جونگکوک: کدوم دختر؟
نایون: بورام رو میگم!...
چشماشو ریز کرد و متعجب پرسید...
جونگکوک: بورام؟ برای چی باید اینجا باشه؟
نایون: پس بهت خبر نداده!... نمیدونم هدفش چیه!...
در همین حین در اتاق باز شد و بورام وارد شد... منشی دنبالش اومد و گفت: قربان ایشون صبر نکردن خبرتون کنم
جونگکوک: باشه.. برو...
منشی که رفت بورام با عشوه وارد شد... لبخند معناداری روی لبش بود... برق لبهای سرخش از دور هم چشم نایون و جونگکوک رو گرفت...
بورام: عذر میخوام که دیر کردم... ولی مهم اینه که جمعمون جمع شده!...
جونگکوک از دیدنش عصبی بود... روی میزش خم شد و دستاشو گذاشت...
نگاهی خشمگین بهش انداخت و گفت: تو....برای چی اینجایی؟.... این کارای بچگانه چیه؟... مگه یادت رفته گفتم دور و اطرافم ببینمت بد میشه!
بورام: تهدیدت برای فاش نکردن رازمون به بایول بود که منم گوش دادم
نایون: کافیه... فک نمیکردم انقد گستاخ باشی بورام!...
پورخندی زد... و با نگاهی خیره به نایون گفت: عجب!... گستاخم شدم!... لابد شمام آدمای خیلی خوبی هستین!... فقط من بدم!... شما دو نفر شیطانو درس میدین!... من اگر میدونستم انقدر میتونین ترسناک باشین هرگز سمتتون نمیومدم
نایون: بگو چی میخوای و از این حرفای مسخره دست بکش!... پول میخوای؟
بورام: نه! مگه من خیابونی ام که با پول منو بخرین و هر بلایی خواستین سرم بیارین!... کشوندمتون اینجا... که یه سوال ازتون بپرسم... فقط یه سوال دارم! ....
جونگکوک منتظر پرسش اون در سکوت بود و زیرچشمی نگاهش میکرد...
نایون: بگو!....
بورام میون لبخنداش بغض کرد... خندشو حفظ کرد اما چشماش تر شد...
بورام: همه چیز... از اول... برای من با نقشه شروع شد نه؟ تو هیچوقت اونطوری که من دوست داشتم دوسم نداشتی جئون جونگکوک؟...
جونگکوک همچنان ساکت بود... نمیدونست چی بهش جواب بده!... نایون با عصبانیت سمتش رفت و روبروش ایستاد...
نایون: تو مریض شدی دختر... توهم داری... چرت و پرت میگی...
بورام اشکاشو پاک کرد و این بار موذیانه تر لبخند زد...
*********
جی وون برای جونگکوک شیرینی آورده بود... چون بایول فرستاده بودش.... وقتی داشت به سمت اتاق جونگکوک میرفت اطرافشو نگاه کرد... اما منشی پشت میزش نبود...
با خودش گفت: عیب نداره بجای اینکه منتظر منشی باشم میرم داخل...
۳۶.۰k
۱۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.