وقتی چند وقتیه همو ندیدید
سه ماه میگذشت از آخرین باری که فیلیکس و دیده بودی
نه زنگی ... نه پیامی ...
هم تو هم اون سرتون شلوغه تر از این بود که بخوایید وقت بزارید و همو ببینید
با خستگی تموم در خونه رو باز کردی وارد شدی
با دیدن خونه ی به هم ریختت هوفی کشیدی و کیفت و پرت کردی رو زمین و خودت و انداختی رو کاناپه
به شدت گشنت بود اما حال بلند شدن نداشتی
با صدای نوتفیکیشن گوشیت که تو جیبت بود تکونی خوردی و گوشیتو در آوردی
با دیدن پیام فیلیکس لبخندی زدی و ذوقی کردی
فیلیکس : بیداری ؟ شام خوردی ؟ دلم برات تنگ شده ..
شروع کردی به پیام دادن : اوهوم.. نگران نباش ... منم همینطور .. چیکار میکنی ؟
فیلیکس : سر ضبط ام
+ اوه .. برو به کارت برس
فیلیکس : تنهایی ؟
+ آره
فیلیکس : بعداً میبینمت خدافظ
با فکر اینکه دوباره کی میشه با هم حرف بزنید و خبر بگیرید از هم لبخندت یواش یواش محو شد
چشات داشت سنگین میشد که زنگ در خورد
زیر لب فحشی دادی و با فکر اینکه کی میتونه باشه این ساعت دوازده شب از آیفون جواب دادی
+ بفرمایید ؟!
؟ : پیتزا سفارش داده بودید ؟
+ خیر .. اشتباه گرفتید
؟: مطمئنی؟؟
با نگاه دقیق تر به صفحه و دیدن فیلیکس دهنت وا شد
+ فیلیکس تویی ؟
فیلیکس : اوهوم ... باز کن ببینم
باورت نمیشد .. در و باز کردی و فیلیکس و دیدی که از پله ها با یه بسته دستش اومد دم در
+ وایی تویی ؟ مگه نگفتی سر ظبطی ؟
فیلیکس : بیا بیا تو بهت میگم
رفتید تو و شروع کردید به خوردن
با گاز اولی که زدی محکم با دست زدی تو سرت : واییی گشتم بوددد
فیلیکس : شام نخورده بودی ؟ من تنهات نمیذارم که اینطوری از خودت مراقبت کنیا !!!
+ ....
شامتون تموم شد و نشستید رو مبل
فیلیکس : میگما ... خونه یه خورده زیادی به هم ریخته نیست ؟ ................. آت با تو اما .... ا..
با دیدن تو که سرتو تکیه دادی به دسته ی مبل خوابی لبخندی زد و از اتاق یه پتو آورد انداخت روت و از رو میز گوشیش و برداشت و رفت
اون شب با تمام خستگی و اعصاب به هم ریختت جزو خاطره انگیز نرین شبات شد
نه زنگی ... نه پیامی ...
هم تو هم اون سرتون شلوغه تر از این بود که بخوایید وقت بزارید و همو ببینید
با خستگی تموم در خونه رو باز کردی وارد شدی
با دیدن خونه ی به هم ریختت هوفی کشیدی و کیفت و پرت کردی رو زمین و خودت و انداختی رو کاناپه
به شدت گشنت بود اما حال بلند شدن نداشتی
با صدای نوتفیکیشن گوشیت که تو جیبت بود تکونی خوردی و گوشیتو در آوردی
با دیدن پیام فیلیکس لبخندی زدی و ذوقی کردی
فیلیکس : بیداری ؟ شام خوردی ؟ دلم برات تنگ شده ..
شروع کردی به پیام دادن : اوهوم.. نگران نباش ... منم همینطور .. چیکار میکنی ؟
فیلیکس : سر ضبط ام
+ اوه .. برو به کارت برس
فیلیکس : تنهایی ؟
+ آره
فیلیکس : بعداً میبینمت خدافظ
با فکر اینکه دوباره کی میشه با هم حرف بزنید و خبر بگیرید از هم لبخندت یواش یواش محو شد
چشات داشت سنگین میشد که زنگ در خورد
زیر لب فحشی دادی و با فکر اینکه کی میتونه باشه این ساعت دوازده شب از آیفون جواب دادی
+ بفرمایید ؟!
؟ : پیتزا سفارش داده بودید ؟
+ خیر .. اشتباه گرفتید
؟: مطمئنی؟؟
با نگاه دقیق تر به صفحه و دیدن فیلیکس دهنت وا شد
+ فیلیکس تویی ؟
فیلیکس : اوهوم ... باز کن ببینم
باورت نمیشد .. در و باز کردی و فیلیکس و دیدی که از پله ها با یه بسته دستش اومد دم در
+ وایی تویی ؟ مگه نگفتی سر ظبطی ؟
فیلیکس : بیا بیا تو بهت میگم
رفتید تو و شروع کردید به خوردن
با گاز اولی که زدی محکم با دست زدی تو سرت : واییی گشتم بوددد
فیلیکس : شام نخورده بودی ؟ من تنهات نمیذارم که اینطوری از خودت مراقبت کنیا !!!
+ ....
شامتون تموم شد و نشستید رو مبل
فیلیکس : میگما ... خونه یه خورده زیادی به هم ریخته نیست ؟ ................. آت با تو اما .... ا..
با دیدن تو که سرتو تکیه دادی به دسته ی مبل خوابی لبخندی زد و از اتاق یه پتو آورد انداخت روت و از رو میز گوشیش و برداشت و رفت
اون شب با تمام خستگی و اعصاب به هم ریختت جزو خاطره انگیز نرین شبات شد
۷.۸k
۰۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.