فیک کوک
𝕸𝖞 𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆⁵²
+: فقط ساکت شو نمیخوام صداتو بشنوم جئئووووووون!
_: باشه باشه.
با بیحوصلگی و دلدرد موهاشو خشک کرد و خودشو روی تختش انداخت.
هوق بلندی کشید.
دلش میخواست یکم دیگه بخوابه. بالششو زیر سرش گذاشت و پتوشو روش کشید.
لبخندی به خاطر آرامش و سکوتی که توی اون فضا پخش بود زد.
ولی خیلی طول نکشید که صدای شکستن چیزی از پایین اومد.
چند لحظه صبر کرد. ولی بعد با شتاب از روی تخت پرید پایین و دویید سمت پایین. متوجه سروصداهایی که از آشپزخونه میومدن شد. پاشو که سمت آشپزخونه گذاشت دید که جونگکوک داره خوردهشیشه هایی رو که روی زمین ریخته بودن رو جمع میکنه.
+: یاا داری چیکار میکنی!
جئون سرشو بالا آورد و با لبخند و نگاه مثلا شرمندهی مظلومی به ا.ت نگاه کرد.
_: عاا خب فقط از دستم افتاد.
ات سرشو تکون داد و شونههاشو پایین انداخت و سمت جونگکوک قدم برداشت.
_: خیلی نزدیک نیا از دستم پرت شد خاکشیر شد الانم هرتیکش یه جاس.
+: اوکی اوکی کنار وایمیسم.
روی صندلی جلوی میز نشست. متوجه پنکیک هایی که روی میز بودن شد.
باورش نمید که اینارو جونگکوک درست کرده. خیلی قشنگ تزئین شده داخل ظرف بودن.
_: چرا امتحانش نمیکنی?
صدای جئون باعث شد حواسش سرجاش بیاد.
+: ببینم خودت درستشون کردی?
_: البته! چیه نکنه فکر کردی ما از این کارا بلد نیستیم!؟
+: خب باید بگم فکر نمیکردم! ..
ابروهای جونگکوک باز شد و با لبخند بهش خیره شد.
+: مطمئن بودم که بلد نیستی!
دوباره جیکی پوکر شد.
کارد و چنگال رو برداشت. یه تیکه ازش برید و مزه کرد.
_:*منتظر*
+: واو این چقدر .. چقدر خوشمزهس!
_: معلومه که خوشمزهس!*لبخند*
دخترک دوباره نگاهی به ظرف جلوش انداخت.
+: خوشسلیقه هم که هستی!
_: صددرصد.
+: اینو مطمئنم چون اگه خوشسلیقه نبودی منو انتخاب نمیکردی!*مغرورانه*
هرجفتشون خندشون گرفته بود. جونگکوک رفت سمت دختر کیوتش و اونو محکم بغل کرد.
_: وایییی تو حق نداری انقدر کیوت باشی!
+: اوکی خفه شدم ولم کن! از این لوس بازیا خوشم نمیاد کوکییی!
روزتون مبارک خوشگلا💜
+: فقط ساکت شو نمیخوام صداتو بشنوم جئئووووووون!
_: باشه باشه.
با بیحوصلگی و دلدرد موهاشو خشک کرد و خودشو روی تختش انداخت.
هوق بلندی کشید.
دلش میخواست یکم دیگه بخوابه. بالششو زیر سرش گذاشت و پتوشو روش کشید.
لبخندی به خاطر آرامش و سکوتی که توی اون فضا پخش بود زد.
ولی خیلی طول نکشید که صدای شکستن چیزی از پایین اومد.
چند لحظه صبر کرد. ولی بعد با شتاب از روی تخت پرید پایین و دویید سمت پایین. متوجه سروصداهایی که از آشپزخونه میومدن شد. پاشو که سمت آشپزخونه گذاشت دید که جونگکوک داره خوردهشیشه هایی رو که روی زمین ریخته بودن رو جمع میکنه.
+: یاا داری چیکار میکنی!
جئون سرشو بالا آورد و با لبخند و نگاه مثلا شرمندهی مظلومی به ا.ت نگاه کرد.
_: عاا خب فقط از دستم افتاد.
ات سرشو تکون داد و شونههاشو پایین انداخت و سمت جونگکوک قدم برداشت.
_: خیلی نزدیک نیا از دستم پرت شد خاکشیر شد الانم هرتیکش یه جاس.
+: اوکی اوکی کنار وایمیسم.
روی صندلی جلوی میز نشست. متوجه پنکیک هایی که روی میز بودن شد.
باورش نمید که اینارو جونگکوک درست کرده. خیلی قشنگ تزئین شده داخل ظرف بودن.
_: چرا امتحانش نمیکنی?
صدای جئون باعث شد حواسش سرجاش بیاد.
+: ببینم خودت درستشون کردی?
_: البته! چیه نکنه فکر کردی ما از این کارا بلد نیستیم!؟
+: خب باید بگم فکر نمیکردم! ..
ابروهای جونگکوک باز شد و با لبخند بهش خیره شد.
+: مطمئن بودم که بلد نیستی!
دوباره جیکی پوکر شد.
کارد و چنگال رو برداشت. یه تیکه ازش برید و مزه کرد.
_:*منتظر*
+: واو این چقدر .. چقدر خوشمزهس!
_: معلومه که خوشمزهس!*لبخند*
دخترک دوباره نگاهی به ظرف جلوش انداخت.
+: خوشسلیقه هم که هستی!
_: صددرصد.
+: اینو مطمئنم چون اگه خوشسلیقه نبودی منو انتخاب نمیکردی!*مغرورانه*
هرجفتشون خندشون گرفته بود. جونگکوک رفت سمت دختر کیوتش و اونو محکم بغل کرد.
_: وایییی تو حق نداری انقدر کیوت باشی!
+: اوکی خفه شدم ولم کن! از این لوس بازیا خوشم نمیاد کوکییی!
روزتون مبارک خوشگلا💜
۴.۲k
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.