شب ڪ مۍشود،تو همـ نزدیڪ تر مۍشوۍ وصله ۍِ جانمـ...
شب ڪ مۍشود،تو همـ نزدیڪ تر مۍشوۍ وصله ۍِ جانمـ...
خودت نه، اما خیالت،باز در آغوشمـ مۍگیرد...
ِتنـگِ تنـگ...
چفتِ چفت...
یڪۍ مۍشود با سلولهاۍِ خستهامـ...
رگ مۍشود و مۍپیچد به خونِ سیاه و سردمـ...
ضربان مۍشود و نفس مۍدهد به قلب بیچارهامـ...
اصلا مۍدانۍ...؟!
این فڪر و خیالت،همان مــاه است و دلِ من،
همان شبۍ ڪ به انتظار نور مهتابش است...
زخمـ مۍزند، جاۍ زخمـ مۍکَنَـد،
ردِ زخمـ تازه مۍڪند،
اما لعنتـۍ، مرهمش را همـ مۍدانـد...
همـ مرض است، همـ مـداوا...
همـ درد است، همـ درمـان!
و منِ دیوانـه چه بد تسلیمش هستمـ...
وقتـۍ...
رَج به رَج، تنِ خیالۍات را بو مۍڪشمـ،
جزء به جزء، چشمـ هایت را مۍبوسمـ،
خط به خط، نگاهت را داغ مۍڪنمـ و مۍزنمـ پشتِ پلڪهایمـ،
تڪ به تڪ، دستهایت را دور جانِ بۍجانمـ بند مۍڪنمـ...
و دمـ، به دمـ، مۍمیرمـ در آغوشِ نبودنهایت...
خودت نیستۍجسمت نیست...
امـا روحت،
هنوز همـ در دنیاۍ خیال،ڪنار من نفس مۍڪشد...
خودت نه، اما خیالت،باز در آغوشمـ مۍگیرد...
ِتنـگِ تنـگ...
چفتِ چفت...
یڪۍ مۍشود با سلولهاۍِ خستهامـ...
رگ مۍشود و مۍپیچد به خونِ سیاه و سردمـ...
ضربان مۍشود و نفس مۍدهد به قلب بیچارهامـ...
اصلا مۍدانۍ...؟!
این فڪر و خیالت،همان مــاه است و دلِ من،
همان شبۍ ڪ به انتظار نور مهتابش است...
زخمـ مۍزند، جاۍ زخمـ مۍکَنَـد،
ردِ زخمـ تازه مۍڪند،
اما لعنتـۍ، مرهمش را همـ مۍدانـد...
همـ مرض است، همـ مـداوا...
همـ درد است، همـ درمـان!
و منِ دیوانـه چه بد تسلیمش هستمـ...
وقتـۍ...
رَج به رَج، تنِ خیالۍات را بو مۍڪشمـ،
جزء به جزء، چشمـ هایت را مۍبوسمـ،
خط به خط، نگاهت را داغ مۍڪنمـ و مۍزنمـ پشتِ پلڪهایمـ،
تڪ به تڪ، دستهایت را دور جانِ بۍجانمـ بند مۍڪنمـ...
و دمـ، به دمـ، مۍمیرمـ در آغوشِ نبودنهایت...
خودت نیستۍجسمت نیست...
امـا روحت،
هنوز همـ در دنیاۍ خیال،ڪنار من نفس مۍڪشد...
۵.۰k
۱۵ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.