❥𝓑𝓪𝓭-𝓑𝓸𝔂❦
❥𝓑𝓪𝓭-𝓑𝓸𝔂❦
❥part_⁸ ❦
ا.ت: من فعلا میرم (شکه شد)
ب/ا: بهش فکر کن سعی کن قبولش کنی
ا.ت بدون معطلی از عمارت بیرون رفت و بعد چند مین رسید مخفی گاهش درو باز کرد رفت داخل که دخترارو دید
سولنان: ا.ت اومدی
ا.ت: ا.. اره
یونا: خوبی
ا.ت تعادلش رو از دست داد و افتاد زمین که سولنان سر ا.ت و گرفت که سرش به زمین نخوره
ا.ت:.......
یونا: ا.ت... ا.ت
سولنان: دوباره حالش بد شد باید بهش قرصاشو بدیم
یونا: ف.. فکر کنم یه بسته از قرصای قدیمیش مونده اینجا
سولنان: منتظر چی هستی برو بیار
یونا: باش
«از زبان نویسنده»
خب ا.ت وقتی ۱۵ سالش بود فهمید یه بیماری داره که هر موقع شکه میشه خیلی خوشحال میشه یا خیلی ناراحت میشه نمیتونه حرف بزنه و تعادلشو از دست میده اما وقتی ۲۱ سالش شد بیماری درمان شد و الان بعد ۵ سال دوباره بیماری خودشو نشون داد و فقط با قرص های ارامبخش و قرصای مخصوص میتونن دوباره درمانش کنن
ا.ت به هیچکس درباره ی بیماریش نگفته و فقط سولنان و یونا میدونستن
چند مین بعد
یونا: ا.ت خوبی
ا.ت: خ.. خوبم
(نکته: سولنان و یونا ا.ت و کول کردن و روی مبل درازش کردن و بهش قرص دادن)
سولنان: شانس اوردیم قرص داشتیم و خدارو شکر اینا تاریخ انقضا ندارن
ا.ت: این بیماری نباید برگرده
ا.ت بلند شد و نشست
یونا: فکر نکنم برگشته باشه شاید یه اثار کوچیکه
ا.ت: ش.. شاید
سولنان: ا.ت تو فعلا نباید عصبی یا هیچ ریکشنی نشون بدی هر لحضه ممکنه این بیماری اثر کنه
ا.ت: باشه.
یونا: حالا چیکارمون داشتی
ا.ت: یادم نمیاد
سولنان: بیخیال بگو چرا اینجوری شدی
ا.ت: بابامو بابای کوک نوه میخوان
سولنان و یونا: چی!!!!!!(تعجب)
ا.ت: م.. من نمیخوام بچه بیارم (بغض)
سولنان: ا.ت تو شخصیتت داره بر میگرده
«بغض ا.ت شکست»
یونا: خدای من.. ا.ت گریه نکن
چند مین بعد
ا.ت: من دیگه میرم امروز یکم عصبیم چندتا ادم میخوام باید بکشمشون تا دلم خنک شه
سولنان: توی گاراژ هست دیروز درحال جاسوسی گرفتیمشون
یونا: منم وقتی اومدیم دوتا بادیگارد و دیدم که اصلا حواسشون به هیچی نبود فقط با گوشی ور میرفتن اونارم بستم روی صندلی های داخل گاراژ پیش اونا
ا.ت: اوکی تنکس
ا.ت ویو
رفتم داخل گاراژ سعی کردم بهش قکر نکنم اخه منو تحمل بارداری هه شرم اوره... ۸ نفر توی گاراژ بسته شده بودن انقدر شکنجشون دادم که التماس
میکردن بکشمشون منم اسلحمو در اوردم و ۸ تا تیر حرومشون کردم دلم خنک شد کل لباسام خونی بود از دخترا خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و سمت عمارت حرکت کردم کع بعد چند مین رسیدم........
❥part_⁸ ❦
ا.ت: من فعلا میرم (شکه شد)
ب/ا: بهش فکر کن سعی کن قبولش کنی
ا.ت بدون معطلی از عمارت بیرون رفت و بعد چند مین رسید مخفی گاهش درو باز کرد رفت داخل که دخترارو دید
سولنان: ا.ت اومدی
ا.ت: ا.. اره
یونا: خوبی
ا.ت تعادلش رو از دست داد و افتاد زمین که سولنان سر ا.ت و گرفت که سرش به زمین نخوره
ا.ت:.......
یونا: ا.ت... ا.ت
سولنان: دوباره حالش بد شد باید بهش قرصاشو بدیم
یونا: ف.. فکر کنم یه بسته از قرصای قدیمیش مونده اینجا
سولنان: منتظر چی هستی برو بیار
یونا: باش
«از زبان نویسنده»
خب ا.ت وقتی ۱۵ سالش بود فهمید یه بیماری داره که هر موقع شکه میشه خیلی خوشحال میشه یا خیلی ناراحت میشه نمیتونه حرف بزنه و تعادلشو از دست میده اما وقتی ۲۱ سالش شد بیماری درمان شد و الان بعد ۵ سال دوباره بیماری خودشو نشون داد و فقط با قرص های ارامبخش و قرصای مخصوص میتونن دوباره درمانش کنن
ا.ت به هیچکس درباره ی بیماریش نگفته و فقط سولنان و یونا میدونستن
چند مین بعد
یونا: ا.ت خوبی
ا.ت: خ.. خوبم
(نکته: سولنان و یونا ا.ت و کول کردن و روی مبل درازش کردن و بهش قرص دادن)
سولنان: شانس اوردیم قرص داشتیم و خدارو شکر اینا تاریخ انقضا ندارن
ا.ت: این بیماری نباید برگرده
ا.ت بلند شد و نشست
یونا: فکر نکنم برگشته باشه شاید یه اثار کوچیکه
ا.ت: ش.. شاید
سولنان: ا.ت تو فعلا نباید عصبی یا هیچ ریکشنی نشون بدی هر لحضه ممکنه این بیماری اثر کنه
ا.ت: باشه.
یونا: حالا چیکارمون داشتی
ا.ت: یادم نمیاد
سولنان: بیخیال بگو چرا اینجوری شدی
ا.ت: بابامو بابای کوک نوه میخوان
سولنان و یونا: چی!!!!!!(تعجب)
ا.ت: م.. من نمیخوام بچه بیارم (بغض)
سولنان: ا.ت تو شخصیتت داره بر میگرده
«بغض ا.ت شکست»
یونا: خدای من.. ا.ت گریه نکن
چند مین بعد
ا.ت: من دیگه میرم امروز یکم عصبیم چندتا ادم میخوام باید بکشمشون تا دلم خنک شه
سولنان: توی گاراژ هست دیروز درحال جاسوسی گرفتیمشون
یونا: منم وقتی اومدیم دوتا بادیگارد و دیدم که اصلا حواسشون به هیچی نبود فقط با گوشی ور میرفتن اونارم بستم روی صندلی های داخل گاراژ پیش اونا
ا.ت: اوکی تنکس
ا.ت ویو
رفتم داخل گاراژ سعی کردم بهش قکر نکنم اخه منو تحمل بارداری هه شرم اوره... ۸ نفر توی گاراژ بسته شده بودن انقدر شکنجشون دادم که التماس
میکردن بکشمشون منم اسلحمو در اوردم و ۸ تا تیر حرومشون کردم دلم خنک شد کل لباسام خونی بود از دخترا خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و سمت عمارت حرکت کردم کع بعد چند مین رسیدم........
۸.۸k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.